محمد طالبیان - صفحه 4

محمد طالبیان
شهید "محمد طالبیان" به روایت دوستان و همرزمان

اجازه بدهد پشت سرش نماز می خوانم

کربلایی با افتخار پسرش را نگاه می کرد، گفت: میدانید پسرم محمد اگر اجازه بدهد پشت سرش نماز می خوانم و عدالتش را با تمام وجودم و قلبم گواهی میدهم.
شهید "محمد طالبیان" به روایت دوستان و همرزمان

خمس یک مرغ و ده تخم مرغ چقدر می شود؟

یکی از جوجه ها را گرفتم و دادم دستش و گفتم: ببینم چطوری ازش مواظبت می کنی؟ اگر خوب بهش رسیدگی کنی و به آب و غذایش برسی، بزرگ می شود و برایت تخم می گذارد. تخمهایش هم می شود مال خودت.
شهید "محمد طالبیان" به روایت دوستان و همرزمان

همیشه می گفت: بسم الله الرحمن الرحیم

هر کاری را با نام خدا شروع می کرد. کتابش را باز می کرد و می گفت: بسم الله الرحمن الرحیم. دفترش را باز می کرد می گفت: به نام خدا.
روایت خانم "نصرتی" از همسر شهیدش "محمد طالبیان"/قسمت هشتم

حتی با تن زخمی هم، پای ماندن نداشت

پیکان گرد و خاک گرفته اش توی حیاط منتظرش بود. با دوستانش که همیشه دور و برش بودند، سوار شدند و رفتند. پس از چند روز برگشت؛ در حالی که لباس تکاوری تنش بود و دو تا اسلحه ژ3 به دست داشت.
روایت خانم "نصرتی" از همسر شهیدش "محمد طالبیان"/قسمت هفتم

پارچه میخریدم، لباس میدوختم و برای فروش به حاج آقا صباغی میدادم

ما هم از این قاعده مستثنی نبودیم و مورد بی مهری بعضی اقوام قرار گرفتیم. چاره ای نبود؛ باید دست به کمر خودم می گرفتم و در نبود همسرم خرج خود و بچه هایم را در می آوردم.
روایت خانم "نصرتی" از همسر شهیدش "محمد طالبیان"/قسمت ششم

وداع زهیر گونه یک شهید با همسرش: طلاقت میدهم، برو به زندگی خودت برس

اشک توی چشم هایش پر شده بود. گفت: فکر می کنم برایم حبس ابد بریده اند. تو فقط سی سال داری و خیلی جوانی، نمی خواهم به پای من پیر بشوی. طلاقت میدهم، برو به زندگی خودت برس.
روایت خانم "نصرتی" از همسر شهیدش "محمد طالبیان"/قسمت پنجم

از همان توی حیاط متوجه شدیم هیچ چیز سر جایش نیست

ساعتی بعد از رفتن مأمورهای ساواک، وقتی به خانه برگشتیم، از همان توی حیاط متوجه شدیم هیچ چیز سر جایش نیست. همه جا را زیر و رو کرده بودند؛ حتی خاک باغچه را با بیل بهم زده بودند. توی یخچال و کمدها و رخت خواب ها همه را گشته بودند، اما خوشبختانه چیزی گیرشان نیامده بود.
روایت خانم "نصرتی" از همسر شهیدش "محمد طالبیان"/قسمت سوم

نان هم غذاست و خیلی هم لذيذ

از اسراف نان به شدت پرهیز می کرد. الهی شکر ذکر همیشه سر زبانش بود و لبهایش همیشه تکان می خورد.
روایت خانم "نصرتی" از همسر شهیدش "محمد طالبیان"/قسمت دوم

حاجی پیش از هر چیز دیوار حمام را نشان میداد

با آمدن هر مشتری برای خانه خوشحال میشدم و فکر می کردم به زودی از آن جا خلاص میشوم؛ اما میدیدم هر کسی که می آید، حاجی پیش از هر چیز دیوار حمام را نشان میداد و سپس همه قضیه دوده را برایش می گفت.
روایت خانم "نصرتی" از همسر شهیدش "محمد طالبیان"/قسمت اول

پیش از این که بیاید، توی دلم بله را گفته بودم

پس از ازدواج به همراهش به قصرشیرین رفتم و زندگیم را با مردی که صداقت و ایمان و تقوایش از همان روزهای اول برایم ثابت شده بود، شروع کردم. با مردی زندگی می کردم که همیشه خدا را در نزدیکیش حس می کرد.
روایت فاطمه طالبیان از پدر شهیدش محمد طالبیان/قسمت ششم

تا آخرین لحظات منتظر پدر بود و نبی، نبی می کرد

گوشی را می گرفت و کمی حرف می زد و قربان صدقه اش می رفت، اما وقتی گوشی را می گذاشت، می گفت: نه فاطی جان! این نبی نبود، این بابایت نبود. یک سال بعد از شهادت پدرم، ننه فوت کرد؛ در حالی که تا آخرین لحظات منتظر پدر بود و نبی، نبی می کرد.
روایت فاطمه طالبیان از پدر شهیدش محمد طالبیان/قسمت پنجم

از خدا بخواه که صبر و تحملت را زیاد کند

سوره والعصر را برایم خواند و گفت: برو حمام، غسل صبر کن و سوره والعصر را زیاد بخوان و از خدا بخواه که صبر و تحملت را زیاد کند.
روایت فاطمه طالبیان از پدر شهیدش محمد طالبیان/قسمت چهارم

فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا

انسان قادر است به مرحله ای از ایمان برسد که الهاماتی به قلبش وارد شود و چیزهایی را ببیند و در مورد مسایلی آگاه شود که دیگران از آن خبر ندارند. به قول قرآن: فالهمها فجورها و تقويها.
روایت فاطمه طالبیان از پدر شهیدش محمد طالبیان/قسمت سوم

یکروز می گویند مرده، یکروز می گویند آزاد شده

بقیه حرفهای اش را نشنیدم. نمیدانم چه طوری خودم را به اتاق رساندم و داد زدم: مامان! مامان! بابا آزاد شده. یک دفعه مامان زد زیر گریه و گفت: یکروز می آیند و می گویند شوهرت زیر شکنجه مرده؛ یک روز می گویند رو به مرگ است؛ یک روز می گویند آزاد شده! من که حرف هیچ کس را باور نمی کنم. خدایا! کمکمان کن.
روایت فاطمه طالبیان از پدر شهیدش محمد طالبیان/قسمت دوم

روله جان! بزرگوار باش نه بزرگ

یک روز کتاب لقمان حکیم را از توی کتابخانه پدر برداشت و به دستم داد او گفت: بیا بخون ببین لقمان حکیم چه سختی هایی می کشید تا به آن مقام رسید. همین چند روز پیش هم یکی از آن حرف های قشنگ پدر را تکرار کرد: روله جان! بزرگوار باش نه بزرگ.
روایت فاطمه طالبیان از پدر شهیدش محمد طالبیان/قسمت اول

بچه ها یک صدا هو می کردند و بغض راه گلویم را بسته بود

بچه ها یک صدا هو می کردند و من با بغضی گلوگیر که داشت راه نفسم را می بست، سرم را پایین انداختم و از همان جا با چشمی گریان و دلی شکسته تا خانه دویدم و خودم را در آغوش مادر انداختم و برایش گفتم
روایت محمد حسین طالبیان از پدر شهیدش محمد طالبیان/قسمت سیزدهم

باز هم شهدای گروه ابوذر به دادش رسیدند

در آنجا پزشک مخصوص هر چند ساعت می آمد و خونش را آزمایش می کرد. حال پدر بسیار وخیم بود و گاهی بیهوش میشد و گاهی به هوش می آمد. غلظت خونش وضعیت عادی نداشت و این از همه بیشتر دکتر را نگران کرده بود.
روایت محمد حسین طالبیان از پدر شهیدش محمد طالبیان/قسمت دوازدهم

من فقط می گویم یا امام حسین(ع)

گفتم: بابا من نمی خوانم. شما احتیاج به روضه ندارید. از این به بعد هر وقت خواستم شما گریه کنید فقط می گویم امام حسین(ع).
روایت محمد حسین طالبیان از پدر شهیدش محمد طالبیان/قسمت یازدهم

همان اول ماه حقوقش تمام می شد

اصلا اول ماه خیلی ها میدانستند که پدر قرار است حقوق بگیرد و می آمدند. به خیلی از خانواده ها کمک می کرد. بی جهت نبود که همه می گفتند که او پدر ما هم هست، فقط پدر شما نیست
روایت محمد حسین طالبیان از پدر شهیدش محمد طالبیان/قسمت دهم

هیچ کس بجز حاج آقا طالبیان متوجه سجده واجب سوره نشد

صوت زیبای قاری در فضای با طراوت حیاط پیچیده بود. همه دیدند حاج آقا طالبیان همان جایی که درست زیر پایش چاله ای آب جمع شده بود به سجده افتاد. هیچ کس جز حاجی به این مسئله توجه نکرده بود که آیه ای را که قاری می خواند سجده واجب دارد.
طراحی و تولید: ایران سامانه