روله جان! بزرگوار باش نه بزرگ
در امتحان دانش سرای تربیت معلم، بالاترین نمرات را آوردم. وقت مصاحبه در جواب این که وقتی معلم شدی چگونه کلاس را اداره خواهی کرد. پاسخ دادم:
من باید برای بچه ها الگو باشم و در مقابل سرکشی بچه ها اول علت رفتار ناهنجار آنها را بفهمم.
پرسیدند: شما که این طور به مسایل تربیتی و روان شناسی وارد هستید، چه کتابهایی را مطالعه می کنید؟
گفتم: کتاب "فاطمه فاطمه است" دکتر شریعتی، کتاب های روان شناسی دکتر شریعتمداری و کتاب های استاد مرتضی مطهری را مطالعه کرده ام.
یکی از کسانی که آن جا بود آهسته گفت: خاک بر سرت شد! چرا اینها را گفتی؟! تو کتابهای ممنوعه می خوانی و به زودی تو هم می روی زندان، پیش پدرت؟
برای بچه ها کلاس آموزش قرآن و احکام می گذاشتم و با آنها نماز جماعت می خواندیم. یک روز سرپرست دانشسرا در کلاس قرآن شرکت کرد و بعد از کلاس از من خواست که به او هم قرآن یاد بدهم.
اوایل انقلاب، مسئول دانشسرا آقای مشتاقی بود. در مورد من زیاد شنیده و گفته بود که نکند دختر طالبیان است که در زندان با من هم سلول بود؟
بعدها برایم از پدرم گفت: پشت سر پدرت نماز می خواندیم؛ پدرت هم مثل تو یک الگو بود. آیت الله طالقانی از پدرت خواست معمم شود و پدرت پاسخ داد: من با همین لباس به زندان آمده ام و با همین لباس هم بیرون می روم، شاید همین طوری مؤثر تر باشم.
خاطرم هست در سال های پنجاه شش و پنجاه هفت که سریال تلخ و شیرین طرفداران زیادی داشت، هر کسی که تلویزیون نداشت دست زن و بچه اش را می گرفت و می رفت خانه در و همسایه و یا اقوامی که تلویزیون داشتند. بعد یک کاسه تخمه آفتاب گردان می گذاشتند وسط و همگی میشکستند و فیلم را تماشا می کردند.
ما هم بچه بودیم و دوست داشتیم این فیلم را تماشا کنیم. با اصرار، مادرمان را راضی می کردیم تا به خانه یکی از آشنایان برویم. توی راه همراه با هیجان درباره فیلم حرف می زدیم و هر کدام مان در مورد ادامه داستان فيلم حدس هایی می زدیم.
به در خانه که رسیدیم و در زدیم، هیچ کس در را باز نکرد؛ در حالی که اطمینان داشتیم در خانه هستند. دلیلش را می دانستیم. بعضی ها نظر خوبی نسبت به زندانیان سیاسی نداشتند و به آنها خراب کار می گفتند و در نتیجه خانواده های آنها را طرد می کردند. با بغضی فروخورده و ناراحت سلانه، سلانه به طرف خانه برگشتیم.
هنوز مادر داشت خیاطی می کرد. تا حال و وضع مان را دید، همه چیز را فهمید و دستی به سر و صورت مان کشید و گفت: غصه نخورید، درست است که پدرتان نیست، اما خودم که نمردم.
فردا صبح چادرش را سرش کرد و رفت بازار و یک تلویزیون شارپ لورنس سیاه و سفید برای مان خرید. از آن به بعد شبهای چهارشنبه خانه ما پر میشد از اقوامی که تلویزیون نداشتند.
مادرم در کلاس درس زندگی با پدرم حرفهای قشنگی یاد گرفته بود. هر بار که در زندان به ملاقات پدرم، می رفت خوب به توصیه ها و سفارش هایش گوش می کرد و همان طور که چرخ خیاطیش چرخ زندگی ما را می چرخاند، با هوشیاری مواظب درستی اخلاق و رفتارمان هم بود. تا بازی گوشی می کردم و از درس و مدرسه غافل میشدم، می گفت: ای روله! تو بنیش درست را بخوان مثل م نشی. برو معلم شو مثل پدرت به دیگران خدمت کن.
یک روز کتاب لقمان حکیم را از توی کتابخانه پدر برداشت و به دستم داد او گفت: بیا بخون ببین لقمان حکیم چه سختی هایی می کشید تا به آن مقام رسید. همین چند روز پیش هم یکی از آن حرف های قشنگ پدر را تکرار کرد. روله جان! بزرگوار باش نه بزرگ.