یکروز می گویند مرده، یکروز می گویند آزاد شده
بعد از پیروزی انقلاب در خانه نشسته بودیم که صدای در به گوش رسید. دویدم و رفتم در را باز کردم. آقای قدبلندی جلوی در ایستاده بود. تا من را دید، پرسید: شما دختر آقای طالبیان هستید؟ گفتم: بله! من فاطمه، دختر آقای طالبیان هستم. گفت: مژده بدهید پدرتان از زندان آزاد شده!
بقیه حرفهای اش را نشنیدم. نمیدانم چه طوری خودم را به اتاق رساندم و داد زدم: مامان! مامان! بابا آزاد شده. یک دفعه مامان زد زیر گریه و گفت: یکروز می آیند و می گویند شوهرت زیر شکنجه مرده؛ یک روز می گویند رو به مرگ است؛ یک روز می گویند آزاد شده! من که حرف هیچ کس را باور نمی کنم. خدایا! کمکمان کن.
و بعد همان طور که گریه می کرد و با خدا حرف می زد، چادرش را سر کرد و از خانه رفت بیرون.
تا وقتی که با چشمان خودمان بابا را روی دوش مردم ندیدیم، باور نمی کردیم. جمعیت زیادی جمع شده بودند و زندانی ها را روی دوش گرفته بودند. مردم همه خوشحال بودند و شعار می دادند و خوش آمد گویی می کردند.
رفتم جلوی جمعیت ایستادم؛ قرآن خواندم و به صورت دکلمه به پدرم خوش آمد گفتم.
با همان حالت، جمعیت به طرف خانه به راه افتاد. مامان زودتر به خانه رفته، سماور را روشن کرده و شیرینی و شکلات زیادی خریده بود. تا چند روز مردم دسته دسته به دیدن بابا می آمدند و می رفتند.
هر کس احوالش را می پرسید، می گفت: الحمدلله؛ فقط کمرم خیلی درد می کند و کلیه هایم سنگ گرفته. وقتی می پرسیدند که چرا؟ می گفت: توی زندان سهمیه آب روزی یک لیوان بود که مجبور بودیم هم با آن وضو
بگیریم، هم بنوشیم و تشنگی مان را رفع کنیم.
و باز تکرار می کرد: الحماله، خدا را شکر.