ای بابا، داشتید خفه ام می کردید که
نوید شاهد همدان: چند نفری در زندان حسابی کودکشان میزنند و شکنجه می کنند. بعد همه را میریزند در یک ماشین شبیه آمبولانس. همه مریض و همه خسته و جراحت دار و زخمی.
خون سر و صورت همه را گرفته است. پدر هم مثل آنها به زور خودش را جمع و جور می کند. نگاهی به بقیه میاندازد. لبخندی میزند و میگوید: میخواهم یک جوک باحال برایتان بگویم.
مامور می گوید خفه شو پدرسوخته.
پدر گوش نمیکند و دوباره می گوید: می خواهم تعریف کنم.
باز مامور فریاد میزند. اما پدر اصرار میکند.
مأمور میگوید: خوب بنال ببینم چه میگی.
شروع میکند و میگوید: یک نفر را میخواستند اعدام کنند. بردنش زیر چوبه دار و طناب را به گردنش انداختند. ازش پرسیدند که برای آخرین بار حرفی نداری بزنیی؟ گفت: نه من حرفی ندارم. طناب را انداختند دور گلویش و کشیدنش بالا. از آن بالا شروع کرد و گفت که بیاوریدم پایین. آوردنش پایین و گفتند که خوب چه میخواهی بگویی؟ گفت: ای بابا داشتید خفه ام می کردید که. صدای خنده همه آن کتک خورده ها و مامورها در ماشین پیچیده بود.
شهدای گروه ابوذر کمرش را شفا دادند
کمردرد امانش را می برد و او را که در مقابل همه دردها مقاوم بود، عاجز می کند؛ طوری که سرش را روی پای آیت الله منتظری، طالقانی، رفسنجانی و آقای رجایی می گذارد. دیگر حتی نمی تواند پای درس و بحثشان بنشیند.
از درد به خودش می پیچد. خبر به بندهای دیگر می رسد. دکتر با نگرشی توده ای به بالینش می آید و برایش دارو تجویز می کند. شب با همان درد خوابش می برد. یکی از شهدای گروه ابوذر به خوابش می آید. می گوید: حاجی! داروها را نخور. بگو برایت یک کیسه آب جوش بیاورند، بگذار روی کمرت.
بیدار می شود؛ اما به خواب اهمیت نمی دهد. آن روز هم با درد سپری می شود. شب بعد خواب تکرار می شود.
بلند می شود و خواب را برای هم بندهایش تعریف می کند. پیغام میدهند و هر طوری که بود از بیرون برایش کیسه آب جوش تهیه می کنند و می آورند و می گذارد روی کمرش. درد بلافاصله کم می شود و اثری از آن باقی نمی ماند. بلند می شود، راه می رود و می خندد.
منبع: پرونده شهید در بنیاد
شهید و امور ایثارگران استان همدان و کتاب آقای معلم نوشته خانم مهین سمواتی