سنگر ما لو رفته بود و گلوله باران توپ و خمپاره شروع شد اما .../قسمت اول
از شب اولی که وارد منطقه شلمچه و پشت دژی که منتهی به جاده خرمشهر و امتدادش به ورودی شلمچه میرسید مستقر شدیم و سنگر پشتیبانی نیروهای خودمون رو بنا کردیم، دقیقا نزدیک سنگر ستاد.
چون شب اول لشگر دیگه ای از جمله تیپ ابوالفضل(ع) و لشگر سیدالشهدا(ع) و عاشورا احتمالا وارد عمل شده بودن، شب دوم لشگر انصارالحسین(ع) قرار بود وارد عمل بشه. وقتی صبح عملیاتی که لشگری دیگه وارد عمل شده بودن وارد منطقه شدیم از شدت حجم آتش زمینی و هوایی و هواپیماها و تلفاتی که داده بودیم و با آمبولانس به عقب اعزام میشدن، متوجه استثنایی بودن این عملیات با کل عملیات های دیگه که تا حالا شرکت داشتم شدم و با خودم گفتم یا حسین، یا زهرا خودت بداد رزمنده ها در این منطقه برس.
همون روز اول با خودم گفتم این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست.
با خودم گفتم حسین جان دیگه از این منطقه به هیچ وجه جان سالم بدر نخواهی برد و همیشه تو ذهنم این بود که ما که لیاقت شهادت نداریم ولی این منطقه یا هر دو چشم منو ازم خواهد گرفت یا هر دو پام رو.
چونکه در عرض پنج سالی که قبل از اون تو جنگ و جبهه بودم خیلی به چشم ها و پاهایم زحمت فراوان داده بودم و گاهی وقتها هم پاهام هم چشمام از دل و قلبم شکایت میکردن که بابا یه چند روزی به ما استراحت بده و گلگی میکردن که دیگه خسته شدیم.
چون هم در کل دشتها مخصوصا در کوهستان های غرب یکسره به صورت حرکت مخصوصا پیاده در رفت و آمد بودم و با چشمام یکسره شبانه روز دیدبانی میکردم.
بگذریم همه این فعالیتها عشقی بود که ائمه اطهار و آقا امام حسین (ع) و حضرت امام خمینی در دل ما انداخته بود که در این راه ها سر از پا نمیشناختیم و خستگی ناپذیر شده بودیم البته این خصوصیات کل بچه هایی بود که از روز اولی که پا به جبهه میگذاشتن تا روز آخر پاشنشونو میکشیدن که یکسره و یک نفس در رکاب امام بمانند تا به شهادت برسند و هیچوقت جبهه ها رو ترک نکنند چرا که روز اول خون نامه ای رو با خون خود امضا کرده و با امام خود هم پیمان شده بودن که این جنگ اگر بیست سال هم طول بکشد تو این راه بمانند.
این بیعت و خون نامه مخصوصا بین بچه های اطلاعات و پاشنه کشیده های جنگ بود که تا آخرین نفس تو جبهه بمانند حتی اگر دست و پاشون قطع بشه یا قطع نخاع بشن از جمله شهید عزیز بهرام عطاییان رو فراموش نمیکنیم که وقتی تو میمک تو گشتی یک پاش قطع میشه میره عقب با پای مصنوعی دوباره به جبهه میاد تا در عملیات کربلای شلمچه کربلای ۵ به شهادت میرسه آینه هم پیمان بودن با یاران و امام خود.
اما این عشق رو از دوستان شهید خود آموخته بودیم حتی بنده بعد از جانبازی قطع نخاعی باز وظیفه خود میدونستم که راه تمام نشده و ادامه داره حتی با ویلچر که سعادتی داشتم مدتی با ویلچر در اون فضای معنوی جبهه ها حضور داشتم. ولی لیاقت شهادت قسمت ما نبود.
در هر حال هر روزی که تو منطقه شلمچه وارد مرحله عملیات جدیدی میشدیم من این انتظار رو میکشیدم. بالاخره بعد از گذشت ۳۵ روز از عملیات من مقداری نگران شدم که دیگه آخرای عملیات شده و خط ها داره تثبیت میشه میگفتم خدایا ما رو بی نصیب نگردان.
چون من وقتی تو محور نهر جاسم و شهرک دوعیجی و پنج ضلعی و کانال ماهی شلمچه شدم همونجاها که با گردان به خط میرفتیم گروهان برمیگشتیم با گروهان به خط میرفتیم دسته برمیگشتیم با دسته به خط میرفتیم گروه برمیگشتیم و گروه به خط میرفتیم نفر برمیگشتیم یعنی اینقدر میرفتیم تا تمام بشیم و اماممان پابرجا بماند.
هر منطقه که وارد میشدم و سالم بر میگشتم بیشتر از خودمون خجالت میکشیدم چون تو شلمچه واقعاً آخر دنیا رو بچشم خود دیدم.
این اتفاقا گذشت تا رسید به روز ۲۴ بهمن ماه ۶۵ اون روز تو عقبه گردان پل مارد بودم صبح که بیدار شدم انگار کسی بمن گفت امروز کوله ات رو دیگه محکم ببند وقت سفر فرا رسیده. صبح اومدم خرمشهر مقر اطلاعات. علی آقا و بچه ها رو سیر دیدم و کلی شوخی کردیم با شهید آقاجانی و شهید موسوی و شهید مهربان و برادر عزیزم مهدی مرادیان و این محمد آقا خادم فکر کنم.
حاج ولی سیفی فکر کنم داشت با مساوات و آقاجانی و سید موسوی و محمد مهربان می رفتن خطی که تحویل ما داده بودن واقع در محور جزیره ام الطویل روبروی ساختمان پتروشیمی عراق و شهرک ابوالخصیب بصره که گردان ۱۵۵ توی اون خط مستقر بود، محمد محمدی هم با آنها بود.
اونها زودتر از ما رفتن و داخل سنگری که بعد از میدان امام رضا داشتن مستقر شده بودن.
فکر کنم علی آقا علیرغم تیری که در نهر جاسم خورده و هنوز مجروح بود دوباره با بدن مجروح آمده بود مقر واحد تو خرمشهر. هر وقت علی آقا رو با بدن مجروح و هنوز بهبود نیافته در خط و جبهه میدیدم واقعا از خودم خجالت میکشیدم و بزور دستشو می بوسیدم. در هر حال اون روز یه خداحافظی خاصی با تعدادی از این دوستان داشتم و دوری هم با موتور با دیدبان اصغر باب الحوایجی تو خرمشهر زدیم و در جشنی که بمناسبت ۲۲ بهمن گرفته بودن شرکت کردیم و شیرینی و شربتی خوردیم.
برگشتیم پل مارد نماز جماعت خوندیم و بعد از نماز من که هیچوقت ظهرها زیارت عاشورا نمیخوندم اون روز خوندم و ناهار خوردیم و من که هیچوقت تو محوطه گردان فوتبال بازی نمیکردم اون روز فوتبال مفصلی بازی کردم و بعد به برادر نبی الله محسنی که الان سرهنگ شامخی است و اون منطقه معاون بنده بود و بنده مسئول دیدبانی، گفتم حاضر شو بریم خط جزیره ام الطویل سری به دیدبان هامون بزنیم و مقداری هم آتش بریزیم یعنی آتش بازی کنیم.
قرار بود بیسیم و باطری سالم هم برا بچه هامون ببریم. وسایل دیدبانی رو برداشتیم و ایشان ترک موتور من سوار شد و حرکت کردیم. وقتی از خرمشهر درومدیم نگاهی به پشت سرم کردم گفتم خداحافظ خرمشهر و آبادان، خطه دلیران، برام خیلی عجیب بود گاز موتور رو خیلی بیشتر از هر روز گرفته بودم انگار توی خط دارن هدیه ای میدهند که من احساس میکردم دارم از گرفتن اون هدیه جا میمونم.
موتور مثل برق و باد از مواضع عقبه های خط شلمچه میگذشت به میدان امام رضا رسیدیم تقریبا آتش دشمن داشت نمایان میشد یه گلوله به نزدیکی ما خورد من نگران شدم گفتم اگه اتفاقی بیفته برا هردوی ما میفته و اونوقت کسی دیگه بالای سر بچه های دیدبان نیست. رسیدیم به سنگر عقبه دیدبانهامون در حدود میدان امام رضا به برادر شامخی گفتم تو بمون تو این سنگر من میرم خط و بر میگردم.