خاطرات امیر «غریب شادفر» از فرماندهان دوران دفاع مقدس استان کرمانشاه ؛
هر تانكی را كه میزد، فوراً به ما گزارش میداد. شانزدهمين تانک را كه منهدم كرد، صدايش قطع شد. از پشت بیسيم چند بار صدايش زديم؛ اما جواب نداد...
کد خبر: ۴۳۰۳۹۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۲
گپ خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید حسین ترنجی
وقتی اومدیم تو این خونه خواب دیدم میگه مامان من درها رو باز کردم . اومدم کمک تون کنم . تو خواب فکر میکنم داره با ما زندگی میکنه . بچه ی خوب ومودب وآقایی بود . خیلی به ما محبت می کرد .
کد خبر: ۴۳۰۳۸۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۲
شهید عباسعلی فدوی
به نماز اوّل وقت و رفتن به مسجد سفارش کرد. به شوخی یا جدی گفت: «شاید دیگه همدیگه رو نبینیم. من رو حلال کنین
کد خبر: ۴۳۰۳۲۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۲
گپ خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید حسین بابایی
من هم که اطلاع نداشتم ووقتی شنیدم ، همون جا نشستم روی زمین وبیهوش شدم . خانم ها گفته بود . این مادر شهید حسین هست . چرا زودتر بهشون خبر ندادن ، الان اگر سکته میکرد چی ؟
هنوز نماز عشاء رو نخونده بودیم که خبر دادند ومن وآوردن خونه . به خواهر وبرادرهاش که تو خونه بودند گفتم وهمه شروع کردند به گریه کردن .
برادرشهید تو ورامین خیاط بود وهمراه عموش اومد . پدرش هم نیمه شب اومد خونه .
کد خبر: ۴۳۰۲۶۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۱
شهید مصطفی فدائی
پیش از آنکه مصطفی بیاید، ما فقط ظهرها نماز جماعت داشتیم. کم کم نمازهای مغرب و عشا هم جماعت شد و بعد از مدتی نمازهای صبح هم همین طور. رفتارش طوری بود که بدون اینکه به کسی تکلیف کند، بچّه ها میفهمیدند باید چکار کنند.
کد خبر: ۴۳۰۲۳۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۱
گپ خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید حسین اشرفی
گفت ، مامان دیگه نمیخوام بهت دورغ بگم . من دارم میرم جبهه . من هم شروع کردم به گریه . گفت ، مامان انقدر بی تابی کردی که از همسایه ها هم خداحافظی نکردم . میگفت ، اگر بلد بودی و میومدی شاهرود . میدیدی که مادر ها چون بچه هاشون از ماشین جا موندند گریه میکنند اونوقت تو برای رفتنم گریه میکنی . بهش گفتم ، برو پسرم خدا به همراهت . کاپشن پدرش و پوشیده بود ولی براش تنگ شده بود . خیلی خوش و قد وبالا شده بود . همسایه نبودند که خداحافظی کنه . من هم گریه نکردم . بغلش کردم و رفت .
کد خبر: ۴۳۰۱۹۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۰
خاطرات جنگ در جبهه و پشت جبهه در گفتوگو با یکی از رزمندگان دزفولی
دفاع مقدس... خردادماه... خوزستان... دزفول... آزادسازی خرمشهر و برادر شهید؛ محمدرضا شریفینسب...
کد خبر: ۴۳۰۱۵۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۰
شهید احمد (عباس) فخاریان
گفت:«وظیفه به من حکم میکنه که بهشون تذکر بدم».
هرکاری کردم قبول نکرد. رفت و با آنها صحبت کرد. نمیدانم ترسیدند یا واقعاً پشیمان شدند. حرفهای عباس را قبول کردند. چون چند دقیقه بعد بساطشان را جمع کردند.
کد خبر: ۴۳۰۱۴۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۰
گپ خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید حسن مرواری
جنبشی ها رو خودتون میدونین که یه عده ی خاص بودند که بر علیه انقلاب تظاهرات کرده بودند . این ها شبانه پاسدار بودند و خدا شاهده یادمه که شب های زمستون با چوب دستی تو خیابانها نگهبانی می دادند . حتی وقتی بهش فکر میکنم ، بغض گلوم و میگیره صبح وقتی برمیگشت تمام صورت و دستهاش از کبودی سرما سیاه شده بود . ولی با این وجود هیچ وقت گله و شکایتی نداشت . خیلی پسر خوب و کامل و با ایمانی بود . دبیرشون میگفت ، اگر این ها نبودند تمام دبیرستان و جنبشی ها گرفته بودند .
کد خبر: ۴۳۰۰۲۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۱۹
قسمت نخست خاطرات شهید «سید محمد افتخاری»
پدر شهید «سید محمد افتخاری» نقل میکند: «گفت: خواهرهای من! حجاب، عفت و پاکدامنی خودتون رو حفظ کنین. طوری باشین که حضرت زینب و حضرت زهرا از شما راضی باشن. اون وقت زندگیتون درست میشه.»
کد خبر: ۴۳۰۰۰۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۱۹
شهید فریدون فتح الهیان
از آنها خواست که حرمت زیارتگاه را نگه دارند و اگر می خواهند تفریح کنند، کوهنوردی و گردش در دامن طبیعت را انتخاب کنند. آن قدر با متانت و خوب حرف زد که بچّه ها همه به حرفش کردند و کسی دست از پا خطا نکرد.
کد خبر: ۴۲۹۵۱۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۱۲
شهید محّمد رضا غلام (فیض الهی)
نیمه های شب گفت:«صدات نمیاد. چرا یا مهدی نمی گی؟ ذکر بگو. کاری که از دست مون بر نمی یاد». تسبیح را از جیبم در آوردم. زخم هایم درد شدیدی گرفت. یک ساعت بعد دوباره صدایم زد:«مصطفی! نماز شب بخونیم، شاید دیگه نتونیم و آخرین نمازمون باشه».
کد خبر: ۴۲۹۲۳۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۰۸
خاطرات «بهزاد کاکی» ازپیشکسوتان دفاع مقدس استان کرمانشاه؛
میدان وزیری کرمانشاه محل تجمع کارگرهای میدانی بود. با دیدن کارگرها فکری به ذهنم خطور کرد. به دوستم گفتم: «چطور است که دو تا از این کارگرها را به عنوان پدرهایمان به آموزش و پرورش ببریم.»
کد خبر: ۴۲۹۲۰۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۰۸
مصاحبه خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید حسن محمدی
اون موقع هنوز پسرم شهید نشده بود . یه بار حسن آمد گفت ، بابا این گوسفند ها رو بفروش .
گفتم ، چرا ؟
گفت: من میخوام برم جبهه . اگر نیومدم این گوسفند ها میرن کنار زراعت مردم و علف مردم رو میخورند . تو فردای قیامت باید جواب بدی .
گفتم ، فقط هفت هشت تارو بده به خودم که اگر گوشت نیاز داشتیم ، داشته باشیم . دیدم همه رو فروخته و هیچی نگه نداشته . چند تا پیر به درد نخور رو نگه داشته بود .
گفتم ، چرا این کارو کردی ؟
گفت ، بابا جان حرامه اگر من بخوام فقط خوب ها رو جدا کنم . کی میخواد جواب این ها رو بده .
کد خبر: ۴۲۹۱۹۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۰۹
شهید علی اکبر عنایت زاده
مناسبتی بود. ده پانزده روز متوالی کسی باید حسینیه را تمیز می کرد. علی اکبر داوطلب شد. آخر کار پرسیدم:«چیزی بهت دادن؟».
گفت:«خواستم افتخاری کار کنم، برای مزد نبود. پیش خدا که گم نمی شه».
کد خبر: ۴۲۸۸۳۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۰۵
برادرزادهام در زمان شروع جنگ عراق عليه ايران، در خرمشهر به كار تجارت مشغول بود و چون اين گاو صندوق بزرگ بود، پروندههاي شركت را در آن نگهداري ميكرد و يك گاو صندوق كوچكي داشت كه جاي پول و اسناد بهادار در آن بوده است.
کد خبر: ۴۲۸۷۱۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۰۲
مصاحبه خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید حسن قربانی
هربار تا جلوی چهارراه نادر میرفتم . این بار تا پلیس راه رفتم . گفت ، مامان چرا نمیری ؟
گفت ، نمیدونم نمی تونم برم . اومد یه مقدار کنارم نشست . گفت ، ناراحت نباش . میرم سه ماه دیگه میام .
رفت و دیگه هیچ وقت برنگشت .
کد خبر: ۴۲۸۷۰۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۰۲
شهید داود علی جعفری
گفتم:«به این که من چقدر سعی می کنم مثل تو بشم. تو شروع کردی به نماز خوندن، من هم نماز خون شدم. تو روزه گرفتی، من هم روزه دار شدم. تو مسجدی شدی، من هم مسجدی شدم. تو نماز جمعه رفتی من هم همراهت اومدم».
کد خبر: ۴۲۸۶۱۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۰۱
شهید علی علومی
دوست داشت بچه ها در مراسم دعا و نماز شرکت کنند. برای این که تشویقشان کند، مسابقه می گذاشت. جایزه ای هم خودش برایشان می خرید و به آنها می داد.
کد خبر: ۴۲۸۴۸۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۳۱
آزاد سازی خرمشهر و نقش رزمندگان استان سمنان
غروب که شد، فرماندهان ارتش هم باورشان شد که خرمشهر آزاد شد؛ البته نه همۀ خرمشهر. خرمشهر بزرگ بود. دستور دادند که به سرعت یک واحد برود و جاده شلمچه به عراق را ببندد تا عراق از آن طرف نیرو نیاورد. نمیتوانست از طرف اروند نیرو بیاورد. غروب به خرمشهر رسیدم. راه را بلد نبودیم. همین طور سوار شدیم. گفتیم الیالله. بسمالله الرحمن الرحیم. امن یجیبمان را خواندیم. وقتی از گمرک رد شدیم، ترسیدیم. نمیدانستیم کجاییم. حواسمان بود که نزدیک عراقیها هستیم.
کد خبر: ۴۲۸۴۷۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۳۱