نقشه علی آقا، اسیر گرفتن از دشمن در روز روشن بود اما...
سال 1362 در منطقه عملیاتی مهران، ارتفاعات کله قندی رو شناسایی می کردیم. در این عملیات، رمضان مصباح، رمضان دشت آرا، علیزاده، وجدانی و من مسئولیت شناسایی منطقه رو به عهده داشتیم.
۲۰ روز از شروع کار گذشته بود و بعد از این مدت، میدان مین و سیم خاردارهای دشمن رو هم عبور کرده بودیم.
در اون مقطع بیشتر کار شناسایی در طول روز انجام میشد و از آنجایی که لطف خدا همیشه شامل حال رزمندگان اسلام بود هیچ موردی که دشمن ما رو ببینه پیش نیومد.
بعد از گذشت ۲۰ - ۲۵ روز از کار شناسایی، من و وجدانی و رمضان مصباح که از کار شناسایی همون منطقه برمیگشتیم در بین مسیر علی آقا چیت سازیان و شهید ترکمان که مسئول وقت طرح عملیات بود و علیزاده به ما برخوردن.
اولین سوالی که علی آقا بعد از احوال پرسی از من پرسید گفت: شناسایی کله قندی به کجا رسید؟ اون موقع خیلی به نقشه و کالک توجیح نبودیم. تنها چیزیکه میتونستم بگم گفتم: علی آقا تا جائیکه شناسایی کردیم در خدمتم.
قرار شد مصباح و وجدانی برگردن عقب و من با علی آقا و ترکمان و علیزاده مجددا بریم منطقه.
با رد شدن از سیم خاردار و میدان مین وارد خط دشمن تو دامنه ارتفاع کله قندی شدیم. جالب توجه اینکه فقط من و علیزاده مسلح بودیم و علی آقا و ترکمان اسلحه نداشتن.
آفتاب وسط آسمون بود. بعد از اینکه علی آقا و ترکمان مقداری منطقه رو دید زدن و اطراف رو خوب برسی کردن، دامنه ارتفاعات نظر علی آقا رو جلب کرد و به چند تا سنگر در امتداد همدیگه خیره شده بود. از من پرسید: این سنگرا نیرو دارن یا خالین؟ گفتم علی آقا ما داخل سنگرا نرفتیم، تا همین قسمت فقط جلو رفتیم.
یهو آقای علیزاده گفت نه علی آقا، نیرو داخل سنگرا نیست. علی آقا مکثی کرد و دستی به پشت سرش کشید و از من پرسید مجردی یا متاهل؟ گفتم چه ربطی دارد؟
گفت: شما بفرمائید کارتون نباشه. گفتم متاهل!! گفت شما به آرزوت رسیدی.
به علیزاده گفت برو ببین نیرو دارن یا نه. آقای علیزاده به سمت سنگرهایی که معلوم نبود خالیه یا نه حرکت کرد. علی آقا رو به من کرد و گفت: برو پشت اون سنگو هواشو داشته باش.
جالب این بود که در این بین بلندگوی خط دشمن صدای اذان پخش میکرد و ماشین غذا داخل خط داشت غذا تقسیم میکرد.
علی آقا و ترکمان در حال برسی و برآورد منطقه بودن و از نظر خودشان علیزاده هم به طرف سنگرها میرفت و من هم از پشت هوای علیزاده را داشتم. اولین سنگر رو که نگاه کرد خالی بود. خالی بودن سنگر عاملی شد که خیلی سریع بطرف سنگر بعدی حرکت کنه.
سنگر بعدی رو هم نگاه کرد که من دیدم یک مقداری خم شد و روی زمین نشست و با احتیاط کامل برگشت عقب. همین که با ما رسید، علی آقا پرسید: هان؟ چه خبر؟ نیرو داشتن یا نه؟ گفت: علی آقا سنگر اولی خالی بود اما تو سنگر دومی ۲ نفر رو دیدم فکر میکنم یک نفر هم خوابیده بود.
علی آقا گفت: با علیزاده برید اون 2 - 3 نفر رو بگیرید بیارید.
گفتم ما برای کار شناسایی اومدیم نه اسیر گرفتن. گفت: تو نمیخواد به من درس بدی کاری که میگم انجام بدین.
طبق دستور باید کار انجام میشد و راه در رو نداشت. به علیزاده گفتم این کاریه که تو دستم دادی. راه بیفت بریم.
علیزاده جلو حرکت میکرد، من هم پشت سرش. علی آقا و ترکمان هم که خیلی خونسرد و بدون سلاح کار خودشونو انجام میدادن.
بین دو سنگر خالی و پر که فاصلشون کمتر از ۱۰ متر بود که رسیدیم، یک دفعه ۳ تا عراقی سیاه چهره با قیافه های وحشتناک یک لحظه بلند شدن با دیدن ما دوباره نشستن.
گفتم الآنه که تیربار رو بردارن و ببندنمون به رگبار. اینجا بود که یه تصمیم عاقلانه گرفتیم و به صورت فرار برگشتیم رو به عقب. اما نه از راهی که رفته بودیم بلکه از رو به روی سنگر و صخره ای که وجود داشت خودمون رو به پایین رها کردیم بشکلی که تمام لباسهامون پاره و تن و بدنمون زخم و زیلی شد.
دقیقا زیر پای عراقی ها مخفی شدیم ولی تو دیدشون نبودیم. تمام خط و پیام بیسیم عراقی ها متوجه ما شدن و تمام خط شروع به تیراندازی به سمت حرکت ما کردن. بی هدف و با هدف فقط می زدن. علی آقا و ترکمان هم برگشتن عقب و از منطقه درگیری دور شدن.
یه مقداری از منطقه درگیری که دور شدن، پشت یکی از تپه ها با دوربین، منطقه رو کامل چک کردن.
ما احتمال نمی دادیم که دشمن بدونه ما زیر پاهاشون سنگر گرفتیم و اسیر شدن رو حتمی می دونستیم. با علیزاده نحوه اسیر شدن رو هماهنگ کردیم که هیچی از جزئیات لو نمی دیم و فلان و فلان که تازه متوجه شدیم عراقیا علی آقا و ترکمان رو بجای ما اشتباه گرفتن.
حدود نیم ساعت طول کشید و خبری از اسارت ما نشد. به علیزاده گفتم احتملا عراقی ها متوجه ما نیستن وگرنه تا الان دخلمون اومده بود و بالای سرمون بودن، احتمالا علی آقا و ترکمان رو اشتباهی گرفتن. گفتم بیا برگردیم و تا جایی که دشمن دید نداره آرام آرام بریم و بعدش به سرعت الفرار.
بالاخره راه افتادیم. به علیزاده گفتم مین کوزه ای که سر راهمون بود رو فراموش نکنی. به سرعت داشتیم می دوئیدیم و هیچ خبری از عراقی ها نبود تا اینکه علیزاده زد به همون مین کوزه ای و صدای انفجار همه رو متوجه ما کرد.
علیزاده به سختی مجروح شد. چون قدم به جای قدم هم می گذاشتیم بنده این توفیق را نداشتم که ترکشی نوش جان کنم در این لحظه دشمن با انواع سلاح های موجود ما رو زیر آتش گرفت.
از آنجایی که ما وارد شیار دامنه شده بودیم، سینه خیز سینه خیز یک مقدار دیگه اومدیم عقب و از تیر مستقیم در امان شدیم. علیزاده دیگه نمی تونست حرکت کنه.
چند متری کشان کشان علیزاده رو کشیدم عقب ولی خیلی اوضاع به هم ریخته بود. علیزاده گفت خودتو معطل من نکن و جونتو نجات بده. بعد از کلی بحث و جدل قرار شد من برگردم عقب و کمک بیارم.
تو مسیر برگشت به علی آقا و ترکمان بر خوردم. علی آقا گفت: پس علیزاده کو؟ معلوم بود خیلی نگرانه و هر چند از دور همه چیز رو دییده بود ولی می خواست مطمئن بشه. شرایط علیزاده رو که گفتم به فکر فرو رفت. گفتم هر طور شده باید علیزاده رو بکشیم عقب.
خط پدافندی منطقه دست ارتش بود و شاید چند روز یکبار هم یک گلوله بطرف هم شلیک نمی کردن. قرار شد با واحد تانک ارتش که تو دشت مهران بود بوسیله فرمانده هان ارتش و علی آقا روی ارتفاع کله قندی اجرای آتش سنگینی بشه که بنده و یک نفر از امدادگر های ارتش بتونیم زیر آتش، علیزاده رو بکشیم عقب.
ارتشی ها که شروع کردن دیگه امون ندادیم و بعد از یک ساعت دوندگی نیم خیز و سینه خیز رفتن با کمک بچه های امداگر ارتش، علیزاده رو کشیدیم عقب.
با اجرای حجم سنگین آتش ارتش، تعداد زیادی از دشمن تلفات گرفته شد و عملا جنگ در اون منطقه از حالت رکود خارج شد و واقعا لطف الهی بود که قبل از شهادت یا اسارت، تونستیم علیزاده رو بکشیم عقب.
اما کار به اینجا تمام نشد. بعد از این داستان، چند روزی به بنده مرخصی دادن تا نفسی تازه کنم. بعد از مرخصی به عقبه تیپ که تو پل فلزی بود رفتم. قریب به اتفاق واحد ها و گردان ها به سر پل ذهاب منتقل شده بودن برای انجام ماموریت جدید، اما علی آقا به من گفت چند بار بچه ها رو فرستادم برای آوردن سلاح های تو منطقه مانده از داستان اون شب ولی موفق نشدن. با حاج آقا همدانی که صحبت کردم دستور داده تحت هر شرایطی باید سلاح ها رو برگردونید عقب.
دلیل این تصمیم رو نمی دونستم فقط مهم اجرای دستور بود که برای من حجت بود. قرار شد شب من با یکی از نیروهای اطلاعات لشکر نصر که جایگزین ما شده بودن به منطقه اعزام شیم. از آنجایی که من سلاح سازمانی نداشتم بدون سلاح راه افتادم. البته نفر جدید در جریان کار بنده نبود و فرض بر این بود که ایشان را برای توجیه میبرم.
اما اصل کار من آوردن سلاح ها بود و در صورت امکان توجیه فرد جدید نسبت به راهکار.
بعد از اینکه از خط ارتش به سمت دشمن رها شدیم پرسیدم که قبلا کار اطلاعاتی انجام دادی؟ گفت بله.
هرچه ما از خط خودی فاصله می گرفتیم ترس تو وجود این بنده خدا بیشتر میشد تا جایی که ممکن بود مشکل ساز بشه.
به صورتی که سلاح رو مسلح و از ضامن خارج کرده بود و به صورت تهاجمی پشت سر من حرکت میکرد. عن قریب بود که یک لحظه ماشه رو فشار بده و کار بنده رو یکسره کنه. تو تقاطع دو شیاری که در مسیر وجود داشت گفتم شما یه لحظه اینجا به حالت کمین باش تا من یک مقداری جلو رو چک کنم بعد میام سراغت.
اینجا بود که سر کار بنده با احساسات درونم شروع شد. برم، نرم؟ بدون سلاح و دست خالی. باید ۴۰۰_۵۰۰ متر مسیر رو به سمت نقطه مورد نظر ادامه میدادم.
با خودم گفتم برگردم و به علی آقا بگم سلاحی وجود نداشت دوباره وجدان درد سراغم می آمد و گلوم و میگرفت که میخواهی به فرماندت دروغ بگی، این آزمون الهی است و باید اینجا خودت رو نشون بدی.
شاید از نظر فرمانده هان و علی آقا بنده داشتم آزمون پس میدادم و از آنجا که اصلا دروغی در کار نبود تمام خواسته های درونیم رو زیر پا گذاشتم و لحظه به لحظه به نقطه مورد نظر نزدیکتر میشدم تا جایی که به چند قدمی نقطه مورد نظر که سلاح ها در آن نقطه بودن رسیدم.
پیش خودم فکر کردم نکنه دشمن کمین زده باشه یا اینکه سلاح ها رو تله کرده باشه. به هر حال با توجه به همه احتمالات باید این قضیه تموم میشد. گزارش دروغ هم که نمیتونستم بگم. تا جایی که به یک قدمی سلاح ها رسیدم و بخاطر اطمینان از تله نشدن اسلحه ها چفیه ام رو از گردنم باز کردم و به بند اولین اسلحه گره زدم و بصورت درازکش از راه دورتر آرام آرام سلاح را به سمت خودم کشیدم که خوش بختانه تله ای در کار نبود.
اسلحه دوم رو هم به این روال برداشتم و خیلی با سرعت بسمت عقب برگشتم رفیقمون که همچنان تو کمین منتظرم بود با حالت عجیب و مضطربی سوال کرد چرا اینقدر دیر آمدی برادر؟ این اسلحه ها رو از کجا آوردی؟ منم قپی آمدم که از سنگر عراقی ها آوردم و الان هم پشت سر من هستن یالا بلندشو در بریم.
به این منوال کار برگرداندن اسلحه ها هم به خیر و خوشی تمام شد.
اما چرا علی آقا این تصمیم رو گرفت. چون ماموریت ما تو منطقه تمام شده بود علی آقا میخواست با گرفتن اسیر از دشمن در روز روشن ضربه روحی به دشمن بزنه و از نیروهای تحت امرش هم تست عملی بگیره اما اراده علی آقا کجا و همت ما کجا.
حسینعلی مرادی از رزمندگان دلاور اطلاعات عملیات لشکر 32 انصار الحسین (ع) استان همدان