غواص ها بوی نعنا می دهند/قسمت 13
همه چیز رنگ و بویی از آب داشت. آب اروند، چولان های خیس و نیم سوخته کنار آب، اشک هایی که از چشم ها روان بود. نادر هم حتی از مشک عباسش می خواند و آب فرات و آن دست بریده.
همین وقت ها بود که مجید پور حسینی از کنار نخل سوخته بلند شد با پارچه سفیدی در دست آمد پیش تک تک بچه ها و پارچه را نشان می داد و کمی حرف می زد و کمی کنارشان می نشست تا آمد رسید به من و پارچه را گرفت طرح من و گفت بفرما حاجی جان حالا نوبت شماست.
گفتم چیه این مجید؟
گفت سفره حرم اباعبدالله بزن روشن شی. فقط یک قطره است. پارچه را گرفتم و گذاشتم روی زانویم و دیدم متنی روی آن شته شده و زیرش اسم بچه هاست و بالاش نوشته شده شفاعت نامه و زیرش نوشته یا فاطمه اشفع لی فی الجنه.
متن محترمانه بود با این مضمون که امضا کنندگان زیر در محضر خدا و پیامبران و اولیا و شهدای راهش هم قسم می شوند که اگر به اذن حضرتش توفیق زیارت را داشته باشند باقی هم قسم ها را هم شفاعت کنند و زیرش امضا و نه امضای عادی جای انگشت و البته با خون.
جای امضاهای خونین جلوی اسم های بالایی بود و حالا نوبت من بود و سکوت من داشت مجید را کلافه می کرد. سوزن را خیلی وقت پیش گرفته بود جلوی صورت من و من متوجه نشده بودم تا وقتی که گفت دستم افتاد بابا. عروس اگر بود الان بله را گفته بود. سوزن را گرفتم و زدم به نوک یکی از انگشت هام و مهرش کردم کنار اسمم با ذکری که زیر لب خواندم و اسمی که از بی بی بردم.
مجید گفت مبارک باشد. ان شاء لله که به پای هم پیر بشید.
و رفت سراغ نفر بعدی و با آن و با همه چانه زد و شوخی کرد و خندید و خنداند. پیک فرمانده را دیدم که آمد گفت کریم گفته زود بروم لب آب، هم آنجا که کریم چند نفر از بچه ها را جمع کرده بود برای توجیه موقعیت جغرافیایی و راهکارهای عملیاتی.
گفت فرمانده اطلاعات عملیات لشکر هم آنجاست با دو بلدچجی اطلاعاتی و کلی اطلاعات که کریم گفته من هم باید از آنها سر در بیاورم.
علی آقا را می شناختم و همین باعث میشد سریعتر قدم بردارم و حتی از دور برایش دست تکان بدهم و بروم سریع بنشینم پای صحبتش.
از مأموریت ما میگفت. میگفت انصارالحسین باید امشب سر ساعت ده و نیم بزند به خط. نقطه رهایی ما محل تلاقی کارون و اروند است و حد عملیاتی ما همان جزیره ام الرصاص. بچه هامان قبلاً ده باری تا کنار موانع عراقیها را شناسایی کردهاند و همه را آورده اند روی کاغذ.
ساعت ده و نیم درست زمانی است که آب در فاصله جزر و مد خودش آرام شده. اگر کمی زودتر یا دیرتر از این ساعت بزنیم به آب مطمئن باشید باید هم با آب بجنگینم هم با عراقیها.
ریش زردش را خاراند و گفت: ما فقط یک ساعت وقت داریم تا با غواصی در سطح تا نقطه رهایی و تالا لب سیم خاردارها برویم. شما وظیفه تان این است که این مسیر را مستقیم فین بزنید آن هم توی آبی که زیاد مهربان و گرم نیست و مثل زمهریر می ماند و لشکرهای سمت راست شما چند ساعت زودتر می زنند به آب چون آنها باید خودشان را با مد بزنند به آب و مسیر طولانی تری را فین بزنند. پس احتمال دارد آنها را دیده باشند.
وظیفه شما به همین خاطر سنگینتر است چون باید بعد از آن ها بزنید به آب و آن ۳۰۰ متر خط عراق را جلوی خودشان بشکنید.
اگر شما کارتان را درست انجام بدهید هر سه گردان پیاده روی قایق هایشان منتظرند که تا خط شکست بیایند برای پاکسازی.
علی آقا چشمش به چشم ماها افتاد و گفت اگر سوالی دارید بپرسید. کسی از موانع دشمن پرسید و از وضع پشتیبانی آتش خودی. علی آقا گفت این موانعی که آن روبهرو یعنی توی ساحل فاو میبینید عینا توی ساحل جزیره ام الرصاص هست. لب آب پر است از سیم خاردار ها و خورشیدی ها.
بچه ها توی گشت هایشان نتوانستند مینی پیدا کنند. ساحل هم که پر از کانالهای بتنی و سنگرهای انفرادی و اجتماعی است و سه تا توپ ضد هوایی که خیلی راحت می توانند ساحل و هر کس که می آید توی ساحل را بزنند.
مهم فقط شکستن همین خط اول است بعدش میروید میرسید به نخلستان های پشت خط که یک جاده خاکی دارد و چند تا سنگر پراکنده و دو دپوی دیده بانی.
-و آتش خودی؟
خط که شکست دیده بان های توپخانه و ادوات، خودشان را می رسانند به شما و گرا پشت گرا. دیگر چه؟
سوالی نبود و سکوت واداشت علی آقا دست به جیبش ببرد و شانه اش را در بیاورد و با آن، ریش زردش را شانه بزند و تبسم کند به سکوت ما و بیشتر به من.
احساس کردم حرفی در دل دارد که نگفته و دنبال فرصت گشتم تا اینکه کنار تانکر آب وقتی وضو گرفتن گیرش آوردم و گفتم ما شاگرد کهنه کارتیم علی آقا. حس اطلاعاتی شاگردت می گوید همه چیز را نگفتی یا نخواستی بگویی.
آه کشید و گفت فقط نگران این آبم. اصلا نمی شود به وفایش امیدوار بود مثل همین دنیای خودمان میماند. من رفتم توی لاک خودم و به آب اروند خیره شدم و به موج وحشی اش و به وفایش فکر کردم و شنایی که باید در آبسردش می کردیم و بچه هایی که حتما با خودش میبرد.
علی آقا گفت معطل چی هستی پسر. کمپرسی ها منتظرند. بلند شدم رفتم پیشانی اش را بوسیدم و گفتم دعامان کن استاد. بدجوری محتاجیم.
گفت علی یارتان و دید که دویدم رفتم پیش بچه ها و دید که رفتم توی کمپرسی و برایش دست تکان دادم و نشستم.
خسته نبودم اما چشمم که به ساک غواصی هم خورد وسوسه ام کرد که بالش کنم و دراز بکشم کف کمپرسی و زل بزنم به آسمانی که خدایش را میشد دید و گوش بدهم به صدای موج اروندی که معلوم نبود وفادار باشد یا نباشد. این را علی آقا میگفت.