چهارشنبه, ۰۳ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۰۲
آقا عبدالله هم شروع کرد به تعریف داستان. جوک هم گفت، زیارت جامعه را هم زمزمه کرد

محل کار آقا عبدالله آن موقع ها همان شیراز بود. چون آنجا کار داشت، قرار شد با هواپیما اول شیراز یک سری بزنیم، بعد برویم اهواز.

برف زیادی آمد. قرار شد با ماشین راهی شویم. بعد هم پشت آن همه برف گیر کردیم. راننده مرتب غرولند می کرد: «عجب شانسی داریم» « چرا باید این طوری معطل بشویم» «کارهایمان ماند»

آقا عبدالله هم شروع کرد به تعریف داستان. جوک هم گفت، زیارت جامعه را هم زمزمه کرد. حتی زد زیر صدایش و شعر پروین اعتصامی خواند:

«نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد و خاک سرگردان ماست

ما به دریا امر طوفان می دهیم ما به سیل و موج فرمان می دهیم»

سگرمه های راننده که باز شد، راننده او هم شروع کرد به تعریف خاطراتش. راه که باز شد، ساعتش را نگاه کرد. گفت: «این همه وقت اینجا معطل بودیم و من چیزی نفهمیدم»

چهل روز دیگر، ص:22-23


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده