سه‌شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۱۸
شب و روز یکی مرا صدا می زند می گوید: بیا.

روایتی از شهید مجتبی آدینه وند

در خواب دیده بود آمبولانس چراغانی شده که خیلی هم تمیز و مزین است آن ها را جلوی سنگر گذاشته اند از یکی می پرسد که این آمبولانس ها برای چیست؟! آن شخص می گوید یکی برای دوستت مهران متولی است. یکی برای خودت و دیگری برای دوست دیگرت که الان خاطرم نیست کدام یک از دوستانش بود. (شاید شهید غلامرضا صرامی باشد)

شهید در آن خواب می گوید: شما باید اجازه بدهید من بروم و از مادرم خداحافظی بگیرم بعد با شما می آیم وقتی از خواب بیدار می شود. آن را برای یکی از دوستانش تعریف می کند و سپس با اصرار رفیقش مرخصی می گیرد و به دیدن من می آید. این آخرین خاطره ای بود که از پسر شهیدم داشتم شهیدی که پس از 13 سال پیکر پاکش را به من تحویل دادند.

منبع: طلایه داران معرفت

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده