تا ده روز دبیرستان امام خمینی (ره) ماتم سرا بود
راوی: علی آقا محمدی، مظاهر مجیدی و همرزمان شهید
شب بسیار سردی بود. دیروقت بود و داشتم می رفتم به مادر بزرگوار شهید هاشمی سر بزنم و عرض تسلیت بگویم. امید داشتم بتوانم دلتنگی های مادرش را جبران کنم. وقتی به سر کوچه رسیدم، دیدم که دم در خانه ی حمید شلوغ است! حدود بیست پسر بچه که لباس و کفششان وضع خوبی نداشت آنجا جمع شده بودند.
دو جعبه ی چوبی را روی هم گذاشته و روی آن پارچهی سیاه کشیده بودند و عکس شهید حمید هاشمی را هم روی جعبه گذاشته بودند!!
جلو رفتم. نگاهی به سر و وضع نامرتب و لباس های کهنه و پاره ی بچه ها کردم و گفتم: شما چرا اینجا ایستاده اید!؟ چرا نمی آیید داخل؟
گفتند: نه ما داغداریم، ما پدرمان شهید شده ...
بعد فهمیدم که اینها همان بچه هایی هستند که حمید قبلا به آنها کمک می کرد و برایشان پدری می کرد.
* * *
بعد از شهادت حمید فکر می کردیم شخصیت حمید همانی بود که ما می دانستیم. تا اینکه چهلم حمید برای مراسم برگشتیم همدان. آنجا متوجه شدیم شخصیت حمید خیلی فراتر از این حرف هاست. دیدیم بچه های یتیمی که حمید روزی به آنها رسیدگی می کرد آمده اند و مراسم چهلم برای حمید گرفته اند. خانواده های بی بضاعت از او تعریف می کردند. وقتی که رفتیم مراسم حمید، واقعا احساس کردم که در و دیوار و همه و همه دارند برایش گریه می کنند.
در مراسم حمید دیدم آقایی ناشناس به عکس حمید خیره شده و با صدای بلند گریه می کند. کنجکاو شدم و پرسیدم: شما حمید را می شناسی؟ گفت: حمید با من خیلی رفیق بود، مشکلات ما را حل می کرد. کارهایش را که از بچه های یتیم می شنیدم، فهمیدم که حمید مرتب با آنها در ارتباط بوده و به خانواده هایشان رسیدگی می کرده. حمید در یتیم نوازی و رسیدگی به مردم، به مولایش امام على (ع) اقتدا کرده بود که چطور به مردم رسیدگی می کرد. چند روز بعد در گلزار شهدای همدان، مادر پیر شهید احسان تقی پور را دیدم. به من گفت: آقا، شما حمید را می شناسی؟
گفتم: کدام حمید؟
گفت: حمید هاشمی. از وقتی که احسان من شهید شد، او به سراغمان می آمد و خودش را احسان معرفی می کرد. می گفت: مادر ناراحت نباش، منم احسان شما هستم. هر کاری داشتم برایم انجام میداد. مثل پسرم بود. اما الان ماه هاست که به سراغمان نمی آید. نگرانم می ترسم بلایی سرش آمده باشد.
گفتم: مادر حمید شهید شده. ناگهان دیدم پیرزن نقش بر زمین شد. داد می زد و می گفت: ای وای، حالا احسان من شهید شد؟
مراسم حمید بود. گفتن یک آقا و یک خانم پشت در هستند و میپرس خانه ی حمید هاشمی اینجاست؟ وقتی فهمیدن درست آمد اند گریه امانشان نمیداد، می گفتند: «تنها پسر ما در جبهه شهید شد، روزی حمید به خانه ما آمد و گفت: می خواهم پسر شما باشم، مرتب به ما سر می زد کمک می کرد و کارهای خانه را انجام می داد و می گفت: مادر، هر کاری داشتی به من بگو، به پسرت بگو. درست مثل پسر خودت. مدتی بود از او خبری نداشتیم و بعد از پیگیری حالا با خبر شدیم که شهید شده. حالا انگار پسرمان شهید شده حمید پسر ما هم بود.
یک روز بعد از ظهر وارد دبیرستان امام شدم. دیدم نوار کویتی پور پشت بلندگو پخش می شود. با خودم گفتم: برای چی این کار را کردند؟! در دبیرستان مرسوم نبود که در روزهای معمولی نوار پخش کنند! وقتی که آمدم وارد دفتر انجمن و بسیج شدم، دیدم که بچه ها سگرمه هایشان تو هم رفته پرسیدم: چی شده؟ گفتن حمید تو فاو شهید شده. چند روز تو حال خودم بودم. حمید برای ما خیلی مهم بود.
انگار همه ی بچه های بسیج يتيم شده بودند. او با اینکه همسن ما بود اما حکم بزرگ تر را برای ما داشت. تا ده روز دبیرستان امام خمینی (ره) ماتم سرا بود. شهادت حمید یکی از زمان هایی بود که به ما خیلی سخت گذشت.
در محله مراسم باشکوهی گرفتند. ما هم گروه سرود تشكيل داده و در آن مراسم سرود خواندیم. بعد از ده سال که پیکر مطهرش به وطن بازگشت، باز هم مراسم عظیمی برای ایشان گرفتند و در آن مراسم هم سرود اجرا کردیم. بعد از ده سال هنوز داغش تازه بود و همگی به شدت غمگین بودند.
*
همانند افراد پنجاه ساله می اندیشید ولی از باز گویی خیلی از مسائل خودداری می کرد، راز دار بود هر چه مشاهده می کرد نمی گفت، و هر چه میدانست بازگو نمی کرد. کارهای خود را هرگز برای دیگری حتی برای خانواده اش بیان نمی کرد؛ به طوری که او را بعد از شهادتش ناشناخته قلمداد کردند. صله رحم و سرکشی به فامیل و افراد بی بضاعت خانواده ی شهدا، مخصوصا کسانی که سرپرستی نداشتند، از خصایص او بود. خیلی حساس بود. به خانه ی شهدا می رفت و خود را فرزند آنها قلمداد می کرد.
در ماه رمضان که بنیاد شهید خانواده ی شهدا را به گلزار شهدا دعوت کرده بود، در باغ بهشت همدان سر مزار شهید حمید هاشمی نشسته بودم. بعد رفتم یک چرخی اطراف بزنم؛ رفتم مزار شهدای گمنام. موقع برگشتن رفتم سر مزار شهید حمید هاشمی دیدم که دو تا جوان هجده ساله نشسته اند و گریه می کنند !! خیلی تعجب کردم و نشستم در کنارشان پرسیدم: چی شده؟ شما این شهید بزرگوار را از کجا می شناسید؟ گفتند: ما از بسیجیان حوزه شهید هاشمی هستیم، ما نسبت به ایشان شناخت کافی نداشتیم، از وقتی که فهمیدیم این شهید بزرگوار چه کسی بوده، اکثر شبها می آییم سر مزارش و گریه می کنیم.