به راستی او که بود؟
راوی: جمعی از دوستان شهید
مدتی از شهادت حمید هاشمی گذشت. یک شب با جمعی از دوستان او دور هم بودیم. دوستانی از دوران دبیرستان تا همرزمان جبهه.
حرف از حمید و شخصیت او به میان آمد. هر کس خاطره ای از او نقل می کرد. من هم به عنوان کوچکترین عضو این جمع فقط گوش می کردم. به طور خاص نکته مهمی که در همه ی خاطرات به چشم می خورد، تقوا و دوراندیشی حمید بود.
یکی می گفت: زمانی که در دبیرستان بود، مثل یک معلم یا حتی مدیر مدرسه توانمند بود. او برای افراد هم سن خود اردو برگزار می کرد. دوستان بسیج و انجمن را مدیریت می کرد. گویی سی سال از سن خودش و جمع بزرگتر بود.
دیگری می گفت: حمید در دهه ی شصت، دهه ی نود را میدید. می گفت: ما باید برای سی سال بعد این کشور برنامه داشته باشیم. ما از جوانان کشورمان و ابزارهایی که در اختیار دارند، غافل هستیم ولی دشمن از جوانان ما غفلت نمی کند. دشمنان ما با همه ی وجود تلاش می کنند که جوانان ما به نابودی و گمراهی کشیده شوند و این وظیفه ی ما را سنگین می کند.
حمید در همان سالها همه ی تلاش خودش را به کار گرفت تا شرایط موجود را تغییر دهد. او نمی گفت کار فرهنگی وظیفه ی نهادهای دولتی است، بلکه خودش را در وسط میدان میدید. حمید توانست بسیاری از جوانان محله های فقیرنشین همدان را جذب فرهنگ اسلام و انقلاب کند و از بین آنها انسان های بزرگی تربیت نماید.
دیگری می گفت: افق دید حمید بسیار باز بود. در حالی که ما تلاش می کردیم که درس بخوانیم و دانشگاه برویم، حمید تلاش می کرد که درسش را تمام کند و وارد حوزه ی علمیه شود. مطمئن بود از این طریق بهتر می تواند وظیفه فرهنگی خودش را انجام دهد. اما شرایط دوران دفاع مقدس این فرصت را به او نداد.
دیگری گفت: همه ی بزرگی حمید به خاطر این بود که در مقابل خدا خودش را کوچک می دید. او چنان عاشقانه خدا را عبادت می کرد که شبیه او را ندیدم. ما که ادعای پیروی از راه حمید را داریم، یک مقدار نماز طولانی شود خسته می شویم، اما حمید از مناجات با خدا لذت می برد. نمیدانید چطور در سرما و گرما، از جمع رفقا فاصله می گرفت و نمازهای عاشقانه می خواند. حمید اگر به هر جایی رسید، نتیجه ی این عبادت های خالصانه و عارفانه و عاشقانه اش بود.
یکی از دوستان روحانی با اشاره به آیه ی آخر سوره ی کهف فرمود: خداوند در آخر این آیه می فرماید: فمن كان يرجوا لقاء ربه فليعمل عملا صالحا... در این آیه اشاره دارد که انسانهای وارسته، عمل صالح انجام می دهند تا به ملاقات و لقای پروردگار برسند. یعنی اگر به آنها بگویی چرا عمل صالح انجام می دهید، می گویند قرار است به لقای پروردگار برسیم. یعنی چون ملاقات با خدا را دوست دارند مشغول انجام اعمالی می شوند که خدا دوست دارد. حمید هم این گونه بود. از همه ی لذت هایش گذشت و کارهایی انجام داد که خدا دوست دارد. او در این راه سختی های زیادی تحمل کرد، اما همین که متوجه میشد خداوند به کارهایش راضی است او را خوشحال می کرد.
دیگری کاغذی را باز کرد و گفت: شما به این جملات دقت کنید: آمریکا کیست؟! شوروی کیست؟ ابرقدرتها کیستند!؟ ابرقدرت فقط خداست! ابرقدرت دین خدا و کتاب خداست، ابر قدرت وارثان پاک خدا و امت اسلام است.
این حرف ها را یک نوجوان می زند. کسی که مانند مقتدا و رهبرش امام خمینی اعتقاد دارد که آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند. شما ببینید حمید در حالی که از همه ی افراد حاضر کوچک تر بود در مقابل فرمانده سپاه سخنرانی کرد و بعد از سخنرانی او، آقای رضایی چقدر ا تمجید کرد.
یکی از فرماندهان نظامی که در جمع ما حضور داشت گفت: شما مطئن باشید اگر حمید شهید نمی شد، سالهای بعد یکی از فرماندهان عالی رتبه ی نظامی کشور می شد. او دوراندیشی خاصی داشت، فقط جلوی پایش را نمیدید، بلکه آینده نگری او بسیار مشهود بود. او در همه ی کارها و رفتارش، دقت نظر داشت. دید نظامی و سیاسی او بسیار باز بود. او بازوی فرماندهی بود. در گردان ما بیش از فرماندهان شناخته شده بود. همه او را دوست داشتند. او هم همه ی افراد را دوست داشت.
بعد ادامه داد: البته این هم نکته ی مهمی است. او انسانها را به بد و خوب تقسیم نمی کرد. اعتقاد داشت که ضعف و کم کاری ما باعث شده که برخی ها خوب نباشند. برای همین تلاش می کرد تا بتواند در هدایت افراد مفید باشد و این گونه هم بود. چندین رزمنده را می شناسم که رفاقت با حمید، مسیر زندگی آنها را عوض کرد و..
من فقط گوش می کردم و به تصویر با ابهت حمید خیره بودم. به راستی او که بود؟ تنها تعبیری که با آن می توانم حمید را معرفی کنم این بود که او بسیار بزرگ تر از سنش میفهمید. حداقل سی سال بعد را می دید و برایش برنامه ریزی می کرد. او نوجوانی پنجاه ساله بود