امیر سپهبد علی صیاد شیرازی/
يکشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۳۶
نوید شاهد: رفتم کردستان. لحظه‌به‌لحظه احساس مي‌کردم که صحنه براي کار ما تنگ‌تر مي‌شود. اول هاي جنگ تحميلي بود و ما افتاده بوديم آنجا. ديدم که وضع خراب است. حالا ديگر کردستان در مشت ما بود و کنترل عمليات ساده بود.
شما نگران نباشيد

رفتم کردستان. لحظه‌به‌لحظه احساس مي‌کردم که
صحنه براي کار ما تنگ‌تر مي‌شود. اول هاي جنگ تحميلي بود و ما افتاده
بوديم آنجا. ديدم که وضع خراب است. حالا ديگر کردستان در مشت ما بود و
کنترل عمليات ساده بود.



بلافاصله هم رفتم و آن ستون را که مانده بود، از داش‌ساوين به طرف سردشت
حرکت دادم. در عرض 48 ساعت راه را باز کرديم و وضع سردشت درست شد. ولي شهر
هنوز در دست ضدانقلاب بود و نيروهاي ما فقط در پادگان بودند. يک گردان
تقويت شده از هوابرد، دائماً مسؤول کنترل آنجا بود.



ديگر فکر و ذکر ما رفت به اينکه دشمن آمده توي سرزمين ما.



براي جلسه‌اي آمده بودم تهران. شنيدم که بچه‌ها مي‌خواهند يک ستون به طرف
مريوان راه بيندازند. هنوز پايگاههايمان داير نشده بود؛ چون نيرو کم داشتيم
ولي در هر جاده که مي‌خواستيم برويم، با قدرت مي‌رفتيم. اين بود که
سازماندهي پايگاهها شروع شد. از سپاه، ژاندارمري و پيشمرگان مسلمان کرد
پايگاههايي درست کرديم تا جاده را باز کنيم. جاده مريوان به طرف سنندج
مي‌خواست باز شود.



شب زنگ زدند. يکي از بچه‌هاي عملياتي، حسام هاشمي بود. زنگ زد و گفت: مي‌خواهيم ستون را صبح زود حرکت دهيم.



نگران بودم که ستون برود و به وضع بانه و سردشت دچار شود. گفتم: صبر کنيد، من هم برسم.



گفتند: شما نگران نباشيد، ما مي‌رويم. ترکيب خوبي درست کرده‌ايم.



ترکيب هم کامل بود؛ نيروها از ارتش، سپاه، ژاندارمري و پيشمرگان مسلمان کرد
بودند. شهر مريوان هنوز در دست ضدانقلاب بود؛ آزاد نشده بود. گفته بودند
که در آنجا هيچ سوختي نيست.



گفتند: سوخت هم مي‌بريم که براي مردم دلخوشي بشود.



گفتم: خوب، حرکت کنيد.



چون نگران بودم، ساعت دوازده شب از تهران بيرون آمدم و حدود هفت‌ونيم صبح به سنندج رسيدم. گفتند: يک ساعت است که ستون حرکت کرده.



گفتم: سريع هليکوپتر آماده کنيد تا خودم را به ستون برسانم و با ستون بروم.



هاشمي با بي سيم تماس گرفت و گفت: به ما خبر دادند شما در کرمانشاه جلسه
داريد، بهتر است برويد کرمانشاه، ما ستون را مي‌بريم، نگران نباشيد.



گفتم: نه، نمي‌خواهد. آنجا کساني هستند که به برنامه برسند.



با هليکوپتر رفتم و ستون را در اول گردنه ی گاران پيدا کردم. با ستون تماس
گرفتم. هاشمي گفت: شما به مريوان برويد و ما هم به شما مي‌رسيم.



عجيب بود. با اينکه اصرار مي‌کرد، گفتم: نه، مي‌خواهم با ستون بيايم.



حدود سي کيلومتر هم بيشتر به مريوان نمانده بود، شايد چهل کيلومتر. هاشمي
گفت: باشد، من در انتهاي ستون يک تانک اسکورپين مي‌گذارم؛ با يک خودرو که
محافظ‌تان باشد. آنجا بنشينيد.



نشستيم. يک تانک اسکورپين منتظر بود. به هاشمي اطلاع دادم که ما وارد ستون
شديم و مي‌خواهم از ستون بگذرم و بيايم به طرف شما. همين‌طور که داشتم صحبت
مي‌کردم، يکدفعه هاشمي از توي بي سيم گفت: ما را زدند، کشتند.



صدا قطع شد. معلوم شد که ستون در پيچهاي گردنه گاران کمين خورده. آنجا خيلي
خطرناک بود. خودم را با سرعت رساندم به کمين‌گاه. ديدم ستون از هم پاشيده و
متأسفانه همه ی آنهايي که در فرماندهي نقش داشتند، از ارتش و سپاه و
پيشمرگان کرد مسلمان، همه جلو بودند و توي کمين افتاده بودند. ستون بدون
فرمانده مانده بود. اثري از هاشمي و برادرمان رسول ياحي و برادر مرتضي صفوي
نبود. اينها همه از فرماندهان گروه ضربت بودند که افتاده بودند توي
کمين‌گاه. ديدم وضع خيلي خراب است و دود و آتش از همه‌جا بلند است.



من چندبار برايم پيش آمده و اين احساس شخصي خودم است که مي‌گويم بين صحنه
ی خطرناک و استقامت، يک رابطه متناسب وجود دارد. وقتي استقامت بر آن چربيد،
ياري خدا را بلافاصله مي‌بينيم.



همان‌جا در ذهنم خطور کرد که بايد چکار بکنم. مثلاً به نظرم رسيد که ببينم
دم دست چه چيزي هست. ديدم عجيب است. همه چيز دم دست بود: يک قبضه توپ 105 و
يک قبضه توپ 23 ميلي‌متري. هليکوپتر کبري هم بالاي سرم پيدا شد. با بيسيم
ارتباط برقرار کردم و کنترل آن را به دست گرفتم. همه ی آنها را به محل
کمين‌گاه هدايت کردم و گفتم: جاهايي را که امکان سنگربندي هست، بزنيد.



همه زدند. هم توپ 105 زد و هم توپ 23 ميلي‌متري. به هليکوپتر کبري هم گفتم:
تا وقتي که دستور ندادم، بايد پشت‌سرهم برويد مهمات بياوريد و بزنيد. بايد
ادامه بدهيد.



اينها را زديم. يکدفعه ديدم يکي از ستوانهاي جوان، ستوان دادبين آن زمان و سرتيپ دادبين الان، آنجا است. پرسيدم: تو چکاره هستي؟



گفت: فرمانده يک گروه ضربت هستم.



گفتم: گروهت را بردار، از ارتفاع بالا برو ضدانقلاب را دور بزن. اينها
نمي‌توانند فرار کنند و ما مي‌توانيم آنها را به دام بيندازيم که خيالمان
راحت باشد. ديگر منهدم شده‌اند.



اين طفلک رفت بالا، منتها آنهايي که با او مي‌رفتند، بريدند.



خودش خيلي ورزيده بود. آنها بريدند و چهار پنج نفر بيشتر نماندند. گفتم: بايد با همان چهار، پنج نفر برويد.



رفتند و توانستند چند نفري را بزنند و برگردند. آرامش به وجود آمد.



در همين شرايط که زير فشار بوديم، توي بيسيم صداي ضعيفي مرا صدا مي‌زد و
مي‌خواست جواب بگيرد. خودش را سيروس معرفي و من را صياد خطاب مي‌کرد. سيروس
را مي‌شناختم. از افسران بسيار خوب توپخانه بود که او را از اصفهان منتقل
کرده بوديم. جزو همان چهل نفر بود. گفت: ما آمادگي هر کمکي را داريم. شما
بفرماييد چه کمکي بکنيم.



گفتم: سريع يک گردان ضربت راه بيندازيد.



البته اين را به صورت مانوري گفتم. مي‌دانستم ضدانقلاب شنود مي‌کند و مي
داند که از آن‌طرف کمک مي‌آيد. خواستم رويشان را کم کنند و بروند. در
صورتي‌که نيرويي که عملاً براي کمک فرستادند، يک گروهان ضربت بود.



اصلاً باورم نمي‌شد. نيروهاي کمکي به سرعت آمدند. حتي زودتر از ما به
تعدادي از مجروحين رسيدند. از اين‌طرف، راه‌مان بسته بود و فقط از بالا کمک
مي‌خواستيم. آنها آمدند و به مجروحين کمک کردند.



حسام هاشمي را پيدا نکردم. فکر کردم شهيد شده و حتي جنازه‌اش خاکستر شده.
چون ديدم نيست. رسول ياحي بود. چهار تا تير به سينه‌اش خورده بود. مرتضي
صفوي هم تعدادي تير به دست و پايش خورده بود. حدود يازده نفر شهيد شده
بودند و سي‌وپنج‌نفر مجروح. خدا مي‌داند که به سختي توانستيم آنها را از
آنجا بياوريم بيرون.



خلبانها واقعاً فداکاري مي‌کردند. منطقه ی خاکي بود. خاک چنان بلند مي‌شد
که خلبان گيج مي‌شد و نمي‌دانست که اينجا کجاست. با وجود اين نشستند و
مجروحين را منتقل کرديم. يک تعداد از شهدا را گذاشتيم با ماشين ببريم. بعضي
را هم با هليکوپترها بردند. حسام هاشمي را پيدا نکردم. تعداد زيادي از
خودروها با آرپي‌جي به آتش کشيده شده بود و داشت مي‌سوخت. تعدادي هم پنچر
شده بود.



چند ساعت طول کشيد تا ستون را سامان داديم. فرماندهي ستون را خودم به عهده
گرفتم و نيروها را به مريوان رساندم. به لطف خدا، از مريوان راحت‌تر
برگشتم. بچه‌ها مسلط‌تر شده بودند و توانستند بيايند.



انسان وقتي برمي‌گردد عقب، مي‌بيند که واقعاً تقدير الهي چگونه واقع مي‌شود
که خودم را موظف و مصمم به آمدن بکنم، آمدم، اصرار فرمانده ستون که مي‌گفت
برو مريوان و من با اصرار گفتم: مي‌خواهم با ستون بيايم.



البته بيشتر دلم مي‌خواست با ستون باشم. احساس نمي‌کردم که حتماً خطري
باشد. دلم مي‌خواست با ستون بروم. بعد بنشينيم و يک‌ربع بعد، درست يک ربع
بعد، ستون مورد کمين واقع شود. و تمام فرماندهان در جلو باشند و ستون
بي‌سرپرست شود. و من موظف شوم سرپرستي ستون را به عهده بگيرم. بعد هم
خداوند طرح عمليات را در ذهنم بياورد و با قاطعيت برخورد کردن با ضدانقلاب
که کلي تلفات داد و ستون نجات پيدا کرد. تقدير الهي اينگونه واقع شد.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده