خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی
شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۷ ساعت ۰۷:۳۰
گفتم: برای چی؟ گفتند: نماز نمی خواند، سیگار می کشد، رفتار مشکوکی دارد. چند دقیقه بعد رفتم پیش حمید و گفتم: حمید یکی از کسانی که باید رویش کار کنی همین جوان است؛ من نمی دانم. این جوان را به خودت می سپارم. نزدیک به یک ماه از این قضیه گذشت. به منطقه جنوب اعزام شدیم، به اردوگاه شهید مدنی دزفول.

به گردان ما جوانی آمده بود که وضعیت خوبی نداشت. از نظر اخلاقی، پوشش، گفتار و رفتار با بقیه فرق داشت. با روحیات و عقایدی که بچه های مخلص و ولایتی و انقلابی داشتند، این جوان را نمی توانستند بپذیرند؛ زیرا او باعث مزاحمت برای دیگران می شد.

انگار چیزی را گم کرده بود. کار خاصی نمی کرد. بچه ها می گفتند این جوان مشکوک است! نکند ستون پنجم دشمن باشد. دیده بودند که اصلا نماز نمی خواند. هنگام نماز بیرون از مسجد می نشست و روحیه نداشت. اهل خواب بود و...

بچه ها چند بار با این جوان صحبت کردند، ولی فایده ای نداشت. دائم به خودم می گفتم: چطور می شود با این جوان صحبت کرد؟ بلکه به راه راست هدایت شود. یا اگر صحبت فایده ای ندارد، اصلا کاری کنیم تا برگردد.

فکری به ذهنم رسید. رفتم سراغ حمید و گفتم: می خواهی بری گردان تخریب برو، اما به نظر من، وجود شما بیشتر اینجا به درد می خورد تا جای دیگر. آنجا که می روی به خاطر خودت می روی. اما این برای دوستانت و تربیت و ارشاد رزمندگان مؤثری. تو می توانی بر رزمندگان وقت بگذاری و با آنها صحبت و ارشادشان کنی.

حمید عمیق به فکر فرو رفت. تنهایش گذاشتم و رفتم. نیم ساعت بعد آمد. جلوی چادر صدا زد و گفت: آقای سرابی می شود یک لحظه بیاید بیرون؟ آمدم بیرون. گفتم: بالاخره می خواهی بروی؟ حمید گفت آمده ام که بمانم. من برای رضای خدا اینجا آمده ام نه به خاطر خودم.

خیلی خوشحال شدم که حمید از میان ما نمی رود. باور کنید از شادی نمیدانستم چه کار کنیم. بعد از رفتن حمید دوباره نگاهم به آن جوان افتاد. او را کاملا زیر نظر داشتم. کاپشن کوتاه پفکی و گیوه می پوشید. اکثر وقتها پشت چادرها سیگار می کشید.

رفتم و سر صحبت را با او باز کردم. چند سؤال پرسیدم که کی هستی؟ از کجا آمدی؟ آموزش چی دیدی؟ فقط جواب های کوتاه می داد، خیلی کم حرف بود. نسبت به او امیدوار شدم. همان شب چند تن از دوستان آمدند پیش من و گفتند: این جوان باید از اردوگاه برود.

گفتم: برای چی؟ گفتند: نماز نمی خواند، سیگار می کشد، رفتار مشکوکی دارد. چند دقیقه بعد رفتم پیش حمید و گفتم: حمید یکی از کسانی که باید رویش کار کنی همین جوان است؛ من نمی دانم. این جوان را به خودت می سپارم. نزدیک به یک ماه از این قضیه گذشت. به منطقه جنوب اعزام شدیم، به اردوگاه شهید مدنی دزفول.

دیگر خیلی کم آن پسر جوان را می دیدم. یک روز که به نماز جماعت رفتم، یک لحظه چشمم به او خورد که وضو گرفته و آمده توی صف نماز! کمی به نماز خواندن او نگاه کردم. تو فکر فرو رفتم که چه با اخلاص نماز می خواند.

حمید را دیدم و گفتم: حمید راستی از اون جوان چه خبر؟ گفت: نمیدانی، جوانی شده هاااا. از همه ی ما جلو زده. گفتم: حمید این کارت خوبه یا بروی تو گردان تخریب مین خنثی کنی؟ هر وقت که میرفتم به چادرها سر بزنم، وارد چادر حمید و دوستانش که میشدم، میدیدم یا زیارت عاشورا می خوانند و یا خوانده اند. از بس که بچه ها با حمید انس گرفته بودند همه معنوی و اهل نماز شب شده بودند.

بعد از چند روز نیروها را برای فریب دشمن به منطقه ی هورالعظیم فرستادیم. در آنجا فاصله ی زیادی با دشمن نداشتند و آموزش های سختی را هم می دیدند.

بیست روزی از اعزام بچه ها به منطقه ی هورالعظیم گذشت. با خودم گفتم بروم به نیروهایی که در هور هستند سر بزنم و پیش خودم حدس می زدم که دیگر از آن همه معنویات و زیارت عاشورایی که حمید و دوستانش داشته خبری نیست و آموزش های سخت، وقت آنها را می گیرد و خسته میکنه.

وقتی که رسیدم، دیدم همان معنویات و دعا و زیارات و روحیه ی با دارند و نسبت به قبل بهتر هم شده اند.

شبانه نیروها به منطقه ی فاو اعزام شدند و در سنگرهای عراقی تقسیم شدند. دشمن آتش سنگینی می ریخت و هواپیماها به صورت گروه سر هم، منطقه را بمباران می کردند. رفتم به سنگرها سر بزنم و توجهشان کنم.

دیدم چند نفر از بچه ها داخل یک سنگر عراقی نشسته اند و دعای می خوانند. به حمید گفتم: حمید جان یک لحظه بیا بیرون کار دارم. گفت: الان داریم دعای توسل می خوانیم، برای اینکه این هواپیماهای عراقی را نتوانستیم منهدم کنیم.

از سنگر خارج شدم، دیدم که دو هواپیمای عراقی به سمت ما می آیند. رزمنده ها با ضد هوایی شلیک کردند. با بهت و حیرت دیدم بچه ها هر دو را منهدم کردند.

سریع برگشتم به سمت سنگر حمید و داد زدم: حمید دعایت مستجاب شد، همین الان دو تا از جنگنده های عراقی را منهدم کردند. بچه ها با صدای بلند تکبیر گفتند.

خلاصه روزهای عملیات فاو گذشت. یک روز برادر کوچکم عکس هایی را که از بچه های اعزامی به منطقه گرفته بود نشانم می داد. همین طور که به عکس ها نگاه می کردم یک دفعه چشمم به عکس آن جوان افتاد که می خواستیم اخراجش کنیم. از برادرم پرسیدم: راستی، این جوان را می شناسی؟

گفت: بله از نیروهای جدید بود. او بعد از عملیات والفجر ۸ دوباره به جبهه آمد. چند روز پیش وقتی نیروهای بعثی، اسکله ی فاو را بمباران کردند، این جوان به شهادت رسید. با صدای بلند و از سر تعجب گفتم: شهید شد؟! و به عکس خیره شدم. یک باره یاد شهید حمید هاشمی افتادم. حمید باعث شد به راه راست هدایت شود و در راه حق قدم بگذارد. حمید او را به جایی رساند که شهید شود. حمید توانست..

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده