سردار شهید مصیب مجیدی به روایت دوستان و همرزمان
سه‌شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۵:۰۹
سه الي چهار شب نخوابيد. چشمهايش از فرط خستگي قرمز شده بود اما خودش آن کار را انجام داد. مصيب در مورد انجام کارها از هيچ تلاشي دريغ نداشت حتي يکبار ديدم براي وضوي بچه‌ها در عبادات شبانه از فاصله دور آب آورده بود و يا زمانيکه نيروها مشغول غذاخوردن بودند خودش شخصاً لاستيک ماشين را عوض مي کرد و يا کارهاي جانبي را انجام مي‌داد او واقعاً تشنه خدمت و سرباز واقعي روح‌الله بود.

عمليات والفجر 2 آغاز شده بود و نيروهاي گردان 155 از يکديگر حلاليت مي‌طلبيدند، گويا به آنها نوید شهادت الهام شده بود.

يکديگر را در آغوش مي‌کشيدند و اشک شوق مي‌ريختند. مجيدي مسئول انتقال نيروها به خط مقدم شده بود، نيروها مشغول سوار شدن بودند که ناگهان صداي آژير از راديوي خودرو شنيده شد.

موشکي در همان نزديکي به زمين خورد، چيزي نمايان نبود خاک بود و خون و صداي تکبير، همه تلاش مي کردند که به مجروحين کمک کنند و در کمال ناباوري نيروها با پيکر خون‌آلود معاون اطلاعات و عمليات لشکر 32 انصار الحسين (ع) مواجه شدند.

روح مصيب مجيدي از پهنه کره خاکي پر کشيد و فناي في‌الله شده بود و تنها کالبد خاکي‌اش بر روي زمين به امانت ماند.

بيست و ششم اسفندماه سال 1364 يادمان پرواز آسماني اوست

---------------

شهید مصیب مجیدی استوار و سر بلند

مصيب رشادت عجيبي داشت. هميشه در خطرناک ترين ماموريت ها حاضر مي‌شد. قرار بود عمليات والفجر 2 در منطقه «کله اسبي» ارتفاعات حاج عمران انجام شود اما وقتي براي شناسائي نبود.

اين منطقه براي عراق اهميت زيادي داشت. مسئول عمليات که مجيدي را خوب مي‌شناخت از او خواست به عنوان پيش قراول جلوي گردان حرکت کند و همزمان منطقه را شناسايي نمايد.

مصيب نيز بدون ترس به راه افتاد. با قامتي بلند بي‌آنکه براي ثانيه‌اي خم شود. صلابت او حتي سربازان عراقي را نيز به شک انداخت که شايد او از نيروهاي خودشان است.

استوار و سربلند تا چند قدمي دشمن جلو رفت. بعثي ها با صداي بلند گفتند: بايست. مجيدي در همان لحظه شليک کرد و بعد از آن نيروهاي اسلام به سمت آنان حمله کردند و آن ارتفاع بدون هيچگونه مقاومت جدي و کمترين تلفات به تصرف سربازان روح‌الله درآمد.

------------------

تعهد و تشنه خدمت بودن شهید مصیب مجیدی

مصيب تشنه خدمت بود، خدمت خالصانه و عارفانه، يادم هست در منطقه بايد نيروهاي اطلاعات و تدارکات را به خرمشهر انتقال مي‌داديم اما راننده پايه يک که بشود به او اعتماد کرد در خط نداشتيم. انتقال اين نيروها و ارائه اطلاعات برايمان مهم بود زيرا آن منطقه منطقه ايذايي به شمار مي‌رفت.

در آن زمان مصيب معاون اطلاعات و عمليات بود. سريع برخاست و ماشين را روشن کرد و به سمت خرمشهر به راه افتاد. هيچ‌کس توقع نداشت او چنين مسئوليتي را قبول کند.

سه الي چهار شب نخوابيد. چشمهايش از فرط خستگي قرمز شده بود اما خودش آن کار را انجام داد. مصيب در مورد انجام کارها از هيچ تلاشي دريغ نداشت حتي يکبار ديدم براي وضوي بچه‌ها در عبادات شبانه از فاصله دور آب آورده بود و يا زمانيکه نيروها مشغول غذاخوردن بودند خودش شخصاً لاستيک ماشين را عوض مي کرد و يا کارهاي جانبي را انجام مي‌داد او واقعاً تشنه خدمت و سرباز واقعي روح‌الله بود.

مصب مرد میدان نبرد و سرباز واقعی روح الله بود


قبل از انقلاب رفت اسمش رو نوشت نیروی هوایی. در همه ی آزمون ها نمرات بالا آورده بود. یک روز توی کلاس توجیهی اتفاقی شنیده بود یکی از افسران مربی صحبت از مجاز بودن مشروبات الکلی در محیط کار می کند.

آمد خانه و گفت: دیگه نمی رم نیروی هوایی!

گفتم:چرا؟

گفت: کاری که از اولش با گناه شروع بشه،آخر و عاقبت نداره

به خاطر نمرات بالایی که آورده بود، چند بار از ارتش مکاتبه کردند تا برگرده سر کارش.

ولی گفت نمی رم و آخرش هم نرفت

----------------

هر چی اصرار می کردیم شما هم چیزی بگو، می گفت : من که سخنرانی بلد نیستم...

وقتی دید بچه ها دست بردار نیستند، سرش رو انداخت پایین و گفت:

سعی کنید زیاد آرزو نکنید،چون مرگ به آرزوهای شما می خندد.

نکند یه وقت آرزو کنید فقط مال دنیا برای خودتان داشته باشید...

تلاش اصلی خود را بگذارید برای آخرت...

زمان ما مثل زمان امام حسین(ع) است...

روز، روز عمل است و هر کس سری دارد، باید هدیه کند ، دستی دارد باید هدیه کند...»

می گفت و گریه می کرد. بچه ها هم سرشان پایین بود و با حرف های او اشک می ریختند...

مصب مرد میدان نبرد و سرباز واقعی روح الله بود

کار شناسایی تمام شد. موقع برگشت خوردیم به کمین عراقی ها. جای بسیار دقیقی رو برای کمین زدن انتخاب کرده بودند. منطقه شکل نعل اسبی داشت و فرار از کمین ممکن نبود. تیراندازی که شروع شد،همان دقایق اول دو نفر از بچه ها شهید شدند.

مستاصل مانده بودیم چه کنیم!

زیر آن همه آتش دشمن از لابه لای صخره ها رفت تا چند قدمی تیربارچی عراقی ها. تیر بارچی بیچاره وقتی دید آقا مصیب رسیده به چند قدمی او تیربار رو رها کرد و پا گذاشت به فرار!

همین جسارت او باعث شد که بقیه بچه ها نجات پیدا کنند. اگر این کار را نکرده بود. همه شهید می شدند
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده