شهید خرداد
سه‌شنبه, ۰۹ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۵:۰۶
شهید احمد کوچکی فرزند محمد در سال 1292 در همدان دیده به جهان گشود. او در تاریخ 5/3/60 فیاضیه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

 



مگر نمي­داني پيرمرد!

 ايشان بزرگ طائفه بود و هفت پسر داشت ولي مي­گفت: اگر چه هفت برادر هستيد ولي حق نداريد به كسي زور بگوييد.

روستاي ما حمام نداشت از طرف جهاد سازندگي و بهداشت آمدند و زميني خواستند تا حمامي بسازند هر كجاي روستا كه رفتند يا بهداشت ايراد مي­گرفت و يا مردم موافقت نمي­كردند.

پدرم پانصد متر زمين داشت كه در اهل جنگل بود و سيصد اصله درخت چنار داشت گفت: اگر بهداشت بپذيرد آن را اهدا مي­كنم. بعد از قبول جهاد برادرها و پدرم با اره تمام در­خت­ها را بريدند و حمام ساخته شد ولي چون آن طرف رودخانه بود. مردم بايد از آب مي­گذشتند كه مشكل بزرگي براي مردم آن منطقه بود.

پدرم با تلاش برادرهايم از معدن سنگ آوردند و با تنه­ي درختان چنار يك پل سه دهنه احداث كردند كه الان هم قابل استفاده است و ماشين از روي آن مي­گذرد.

مسجدي بود كوچك و قديمي كه مردم روستا براي تعبير آن با يكديگر اختلاف داشتند يك عده مي­گفتند: مسجد را تعمير كنيم و عده­اي مكان ديگري را براي اين كار در نظر داشتند. پدرم بيل و كلنگ را برداشت و مشغول شد كه با حمايت پدرم، مردم مسجد را بزرگ كرد.

سال 58 كه غائله­ي كردستان شروع شده بود ايشان افسوس مي­خورد كه سن من بالا رفته است و مرا نمي­برند.

چون دوران سربازي­اش را در كردستان و مريوان گذرانده بود و با مردم بومي و روستاهاي آنجا آشياني كامل داشت. حضور خود را در آن منطقه مفيد مي­دانست.

يك روز صبح كه براي گرفتن وضو از اتاق بيرون آمدم ديدم و شنيدم پدرم با صداي بلند گريه مي­كند. به مادرم گفتم: مگر چه شده كه پدرم چنين ناله مي­كند؟ گفت: از موقعي كه از خواب بيدار شده همين كار اوست به طوري كه نمي­تواند نمازش را بخواند. جلو رفتم و هر چه صدايش كردم جوابم نداد. وقتي ديدم ساكت نمي­شود رفتم نماز خواندم و برگشتم.

تقريبا آرام شده بود ولي باز هم گريه مي­كرد. گفتم: پدرجان چه شده؟ گفت: خواب ديدم دو لشگر مقابل هم ايستاده­اند. يكي با تعداد كمي نيرو و ديگري با عده­ي بيشتري در حال پيكار هستند.

در لشگري كه تعداد كمي نيرو داشتند عده­اي از سادات بودند كه دور هم جمع شده و از جمع آنان نور بالا مي­رفت.

و يك سيدي هماهنگي بين افراد لشگر را بر عهده داشت. از آنها پرسيدم جريان چيست؟ اين دو لشگر چه كساني هستند. گفتند: مگر نمي­داني پيرمرد؟! اين دو لشگر كفر و اسلام است.

و جنگي در بين آنها در حال شكل­گيري است. گفتم مرا مي­بريد؟ چرا نمي­بريم تشكيل پرونده بيدهيد تا اعزام شويد.

رفتم پيش آن سيدي كه هماهنگ كننده­ي نيروها بود. گفتم: سيدها! اجازه بدهيد من هم به جنگ بيايم.

گفت: هنوز وقت تو نرسيده است. من ناراحت شدم و شروع به گريه كردم و باهمين حال از خواب بيدار شدم.

تقريبا يكسال كشيد كه جنگ شروع شد. اول پاييز بود كه به قم هجرت كرديم. پدرم هفتاد ساله بود كه با برادر كوچكم كه 14 ماه بيشتر نداشت به جبهه اعزام شدند.

بعد از دو ماهي وقتي دوباره به قم بازگشت براي اعزام مجددش به جبهه­ها نظر مرا خواست.

گفتم: من پسر بزرگ شما نيستم سه تا از من بزرگ­تر و سه تا از من كوچكترند.

گفت: من با شما مشورت مي­كنم هر چه شما بگوييد.

پدر جان من از شما سير نشده­ام. ولي وقت همان خوابي كه ديدي رسيده است كشاورزي را تمام كرده­اي، فرزندي هم در خانه نداري الان بهترين موقع براي رفتن است. بعد از 2 روز ايشان به جبهه رفت.

پدرم از جواني شكارچي و تيراندازي ماهري بود به طوري كه يك پنج ريالي روي ديوار را از مسافت دور به راحتي هدف قرار مي­داد و نشانه مي­رفت كه كسي متوجه نمي­شد.

يك پارچه به لوله­ تفنگش بسته بود كه با هلاك كردن هر عراقي يك گره به آن پارچه مي­زد.

تمام شهر دست عرقي­ها بود و ما يك لشگر ديده­باني بيشتر نداشتيم بين ما و عراق يك رودخانه فاصله بود كه پدرم هر جنبده­اي را هدف قرار مي­داد كه عراقي­ها به ستوه آمده بودند.

نقشه كشيده بودند كه ديدبان ايراني را هدف قرار دهند و اين كار هم شد ديده­بان عراق از روي پشت­بامي ساختمان منطقه­ي ما را مورد شناسايي قرار مي­داد كه فقط دوربين و دست آن نيرو پيدا بود كه پدرم از فاصله 300 الي 400 متري او را نشانه رفت كه عراق از سنگر به بيرون پرت شد.

پدرم گفت: ساكت باشيد وقتي دو نفر آمدند ديده­بان را ببرند. آن دو هم هدف قرار گرفتند كه تا شب جنازه­ي هر سه آنها روي زمين بود.

در نهايت سر پدرم را نشانه گرفتند و او را به شهادت رساندند.

 

(پدرم مرا در آغوش گرفت)



 زماني كه همافرما بر عليه حكومت شاهنشاهي قيام كردند توسط گارد و افرادي كه پشتيبان بودند محاصره شدند كه احتمال از بين رفتن همه­ي آنها بالا بود.

وقتي صداي آنها به بيرون پايگاه نفود پيدا كرد، مردم زيادي به كمك آنها شتافتند. از جمله عده­اي از روستاي ما به رهبري و تحريك پدرم كه شامل صد چماق به دست مي­شدند طي سه روز جنگ ستيز و محاصره را شكسته و گارد ساواك را مجبور به عقب­نشيني كردند.

وقتي از روستا به قم آمديم جنگ شروع شده بود من و برادر بزرگم، هم زمان با پدرم يك دوره آموزش نظامي ديديم كه موقع اعزام پدرم برادر بزرگم را برگرداند و مرا با خود برد كه من علت آن را از زبان يك خبرنگار چيني شنيدم.

هنگام اعزام در بسيج مستضعفين سه راه بازار جمع شده بوديم. پدرم از لحاظ سني در بين بچه­هايي كه همه 14 – 15 سال بيشتر نداشتند شاخص بود خبرنگار از او پرسيد شنيدم با پسرهايت به جبهه مي­روي. پدرم گفت: پسر بزرگم را برگرداندم و با پسر كوچكم مي­روم. خبرنگار دليل اين كارشان را سؤال كرد، ايشان گفت: او زن و فرزند دارد و اختيارش دست آنها است اما اختيار اين دست من است.

اعزام شديم. جاده­ي اهواز – آبادان اشغال شده بود و كل جاده­ي خاكي دست عراقي­ها بود و ما مجبور بوديم از راه آبي برويم. رفتيم ماهشهر چون ما بسيجي بوديم هيچ كجا به ما جا ندادند. براي اسكان به مدرسه­اي رفتيم كه مديرش خانمي بود كه هنوز حجاب كامل اسلامي نداشت. به ما اجازه نداد كه داخل شويم. پدرم جلو رفت و با غضب گفت: يا اجازه بده يا خودمان وارد مي­شويم. گفت: تو چه كاره­اي؟ اگر ارتشي هستي درجه­ات كو؟ سرباز هم كه نيستي! بعد به پدرم گفت: من از دست شما شكايت مي­كنم. پدرم گفت: هر كجا مي­روي برو!

ما سه روز در مدرسه مانديم تا اين كه شرايط آماده شد و با لنج به آبادان رفتيم و در هتل بين المللي مستقر شديم و بعد از سه روز به طرف ايستگاه هفت حركت كرديم.

از لحاظ نظامي صفر بوديم نه اسلحه­ي خوبي داشتيم و نه مهماتي، وقتي عراقي­ها در نزديكي ما توپ مي­زدند بعضي­ها روي زمين دراز مي­كشيدند من فكر مي­كردن اين­ها توانايي حركت ندارند.

هيچ گونه سازماني وجود نداشت نه گراداني بود و نه گروهاني، هر كس كه قدبلند بود مي­گفتند: اين فرمانده­ي شما است.

مثلا: شخصي به نام يوسفي فرمانده­ي ما بود.

هر دو ساعت يكي از ما براي نگهباني مي­رفت. من و پدرم با هم چهار ساعت نگهباني مي­داديم.

آقاي يوسفي كه مثلا فرمانده­ي ما بود مي­گفت: امام فرموده اسراف نكنيم. در حالي كه در 24 ساعت سه عدد خرما و يك نصف نان جيره­ي ما بود. پدرم گفت: منظورت چيست؟ مثلا شما دو نفري نگهباني مي­دهيد اسراف است.

پدرم گفت: تا ديروز همه­ي اين­ها در كنار مادرشان بودند. خطر را درك نمي­كنند و خوابشان مي­برد و ممكن است همگي قتل عام شويم.

صبح كه شد متوجه شديم آقاي يوسفي به سه نفر از بچه­ها گفته است شما بخوابيد من شما را بيدار مي­كنم. هر كدام از اين افراد به اميد ديگري مانده و هيچ كدام نگهباني ندادند. بعدها فهميديم كه او جاسوس بوده است.

به دستور پدرم هر كدام يك سنگر انفرادي براي خودمان حفر كنيم.

گفتيم: سنگر انفرادي چيست؟ گفت: يعني قبر خودتان را بكنيد.

به سايه­ي نيروي انساني ما موشك به طرفمان مي­آمد. چنان منطقه را زير آتش گرفته بودند كه اولين گلوله­ي آنها به سنگر اجتماعي ما خورد و تا غروب اين آتش ادامه داشت.

يك نفر تداركات ما بود كه پياده به آبادان مي­رفت و براي 80 نفر جيره غذايي مي­آورد. ما هيچ پشتيباني نه امدادي و نه بهداري كه مجروحين را مداوا كنند. هر لحظه تلفات ما بالا مي­رفت و بچه­ها با يك زخم كوچك از بين مي­رفتند. هر كس لباس خودش را پاره مي­كرد تا زخم ديگري را ببندد.

نزديكي غروب بود كه بچه­ها گفتند: مي­خواهيم عقب­­نشيني كنيم. پدرم مقداري به آنها روحيه داد كه اگر ما بوديم چه كسي از وطن دفاع كند. سقوط آبادان يعني سقوط ايران، عده­اي شهيد و مجروح شده بودند و عده­اي هم عقب­نشنيي كردند.

من مانده بودم و پدرم، برايم از كربلا و شهادت ياران امام حسين گفت و اين كه پسرم كسي كه خودش را در تنور انداخت از آتش نمي­ترسد. من هم پذيرفته بودم و پالايشگاه آبادان را زده بودند و دود عظيمي تمام منطقه را گرفته بود.

اگر با ماشين در روز حركت مي­كرديم بايد چراغ­هاي آن را روشن مي­كرديم. گاهي هم آتش زبانه مي­كشيد و منطقه روشن مي­شد.

اين روشنايي به كمك ما مي­آمد. چون پدرم تيرانداز ماهري بود روي زمين مي­خوابيد و منورها را مي­زد. وي در دوران جواني شكارچي بود. بارها از طرف نيروي دريايي ارتش براي آموزش او را خواسته بودند ولي ايشان قبول نكرده بود.

ما چند قبضه گلوله­ي آرپي جي و چندتايي فشنگ بيشتر نداشتيم. سنگر ما اولين سنگر روبري عراقي­ها بود.

قرار شد اگر عراقي­ها حمله كردند من تانك آنها را منهدم كنم و پدرم نيروي پياده­ي آنان را از پا درآورد.

آموزشي كه آن زمان پدرم به من مي­آموخت الان بعد از گذشت بيست سال با چندين دوره اموزش عالي به ما ياد مي­دهند.

او مي ­گفت: پسرم آرپي جي را در سه منطقه از خاكريز مستقر كن. از سلاح اولي كه شليك كردي برو پشت سلاح دوم و همين طور سلاح سوم، اين قبضه دو حسن دارد يكي اين كه موضع شما از طرف مقابل شناسايي نمي­شود و ديگر اين كه نيروي مقابل احساس مي­كند نيروي زيادي پشت خاكريز مستقر است.

سه تيربار هم خودش مستقر كرده بود كه به نظر مي­رسيد 6 نيرو پشت خاكريز قرار دارد. آتش همچنان مي­باريد. حالا مي­­فهمم كه آنها آتش تهيه مي­ريختند تا بتوانند دفاع هدف مورد نظر را از بين ببرند و نيروهاي پياده­ي خود را گسيل كنند. بدين وسيله نيروي كمك دهنده­ي پشت سر ما و راه­هاي مواصلاتي را قطع كرده بودند.

نزديكي صبح بود كه تانك­هايشان از پشت خاكريزها بيرون مي­آمدند. من به قدري با سلام آرپي جي ناآشنا بودم كه دنبال گلن گدن آن مي­گشتم در حالي كه آرپي جي چنين چيزي ندارد.

بالاخره با كنجكاوي خودم و لطف خداوند اين موشك را وي سلاح سوار كردم صداي تانك­هاي آنان نمي­گذاشت كه ما پي به نيروي پياده­ آنها ببريم.

همين طور كه من و پدرم آماده­ي شليك بوديم در همان لحظه آتش در پالايشگاه آبادان زبانه كشيد و روشنايي عظيمي سطح منطقه را فراگرفت. ديديم عده­اي پياده نظام در حال حركت هستند. با ديدن اين منظره پدرم مرا در آغوش گرفت و با هم خداحافظي كرديم و حلاليت طلبيديم و دوباره بر سر سلاح­هاي خود بازگشتيم. چون اميد زنده ماند هيچ كدام از ما نبود.

من اولين گلوله را شليك كردم كه به آسمان هفتم رفت و دومين گلوله من به زمين خورد. اما خوشبختانه سومي به هدف خورد و امداد غيبي به كمك ما آمد با آتش گرفتن تانك منطقه براي ما مثل روز شد و براي آنها تاريك، اين بود كه روحيه­ي ما تقويت شد و با اين روشنايي پدرم شروع كرد به درو كردن عراقي­ها، هر تيربار بايد يك خدمه داشته باشد. اما پدرم با يك دست فشنگ آن را نگه مي­داشت و با دست ديگر شليك مي­كرد. وقتي به كمك پدرم رفتم لوله­ي تيربار ذوب شده و آتش سرخ بود. تانك دوم را كه زدم زمان به نفع ما تغيير كرد و عراقي­ها پا به فرار گذاشتند. اين درست موقعي بود كه گلوله­ هاي ما تمام شده بود.

صبح شده بود كه آتش باران تمام شد. من و پدرم نشسته و در تفكرات خودمان غوطه ­ور بوديم كه فرمانده­ي سپاه خرمشهر خودش را به ما رساند. و ما را در آغوش گرفت. باورش نمي­شد كه ما دو نفر در مقابل يك گردان ايستاده باشيم.

منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم

 

 

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده