امیر سپهبد علی صیاد شیرازی/
چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۵۹
خيلي راحت به سقز رسيديم . اطراف جاده آنجا صاف است و کمتر امکان کمين زدن وجود دارد . در مدت بيست و چهار ساعت آن شهر بزرگ را پاکسازي کرديم و تحويل سپاه داديم . حالا بايد مي رفتيم به طرف شهرستان بانه . جاده ی پنجاه کيلومتري سقز به بانه بسيار مهم و خطرناک بود .
خيلي راحت به سقز رسيديم . اطراف جاده آنجا صاف است و کمتر امکان کمين زدن وجود دارد . در مدت بيست و چهار ساعت آن شهر بزرگ را پاکسازي کرديم و تحويل سپاه داديم .

حالا بايد مي رفتيم به طرف شهرستان بانه . جاده ی پنجاه کيلومتري سقز به بانه بسيار مهم و خطرناک بود . همه ی شهر بانه در تسلط دشمن بود و پادگان بيش از چهل روز در محاصره ی دشمن قرار داشت . روحيه ی نيروهاي آنجا خراب بود . دو ، سه روز قبل از ما ، نيروهاي مخصوص ارتش روي ارتفاعاتي که به پادگان بانه، مشرف است ، عمليات انجام داده بودند . نيروها را روي آربابا هلي برن کرده که شکست خورده و نوزده نفر هم اسير داده بودند . يک تيپ هم از لشگر 16 زرهي قزوين در آنجا بود . فرمانده شان سرهنگ پورموسي بود . او به ما گفت : "چه کار مي کنيد ؟ "

گفتم : " ما حاضريم روي گردنه ی خان عمل کنيم و آنجا را براي شما پاکسازي کنيم . "

از نيروي زميني ارتش ، صد نفر نيرو فرستادند . نيروهاي ما بيشتر شد . بيست نفر هم از بچه هاي سپاه هميشه در عمليات مختلف با من بودند .

طرح عمليات را ريختيم . مشکل بزرگ ، عبور از گردنه ی خان بود . به ستون گفتيم ما هلي برن مي کنيم روي گردنه و آن را پاکسازي مي کنيم ، بعد نيروها از آنجا بگذرند .

پرسيدند : "اگر کار به شب کشيد ، چه کار کنيم ؟ "

گفتم : " هرجا که به شب رسيديم ، همان جا دفاع دورتادور مي کنيم و تأمين مي گذاريم تا صبح عمليات را ادامه دهيم . "

ستون به راه افتاد . فرماندهي آن با سرتيپ دو فرداد بود . شهيد کشوري و شهيد شيرودي نيروها را پشتيباني مي کردند . تا رسيدن به چهار و نيم يا پنج کيلومتري گردنه ی خان مسأله اي پيش نيامد . ستون در آنجا ايستاد تا ما بالاي گردنه برويم و از آنجا فرمان حرکت را صادر کنيم . شهيد کشوري با هلي کوپتر خود رفت در جايي که بايد ما پياده مي شديم نشست تا نيروها نترسند . اين رشادت او را هيچ وقت فراموش نمي کنم .

هلي کوپترها ما را در بالاي ارتفاع پياده کردند و شروع کرديم به پاکسازي . ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود . از جايي که پياده شده بوديم تا داخل گردنه راه زيادي بود . بايد از بالاي قله و ارتفاع که بعضي جاهايش پوشيده از برف بود ، مي گذشتيم . همين موضوع زمان زيادي از ما گرفت .

به گردنه که رسيديم ، نيروها دو قسمت شدند . گروهي به طرف مدخل ورودي و شرقي گردنه رفتند و گروه ديگر به طرف خروجي آن . ما خودمان هم از تونلي که در آنجا بود ، راه افتاديم . در طي يک مسير که خيلي هم طول کشيد ، درگيري هاي محدودي رخ داد که صدمه اي به نيروهاي ما نرسيد . نيروهاي ضد انقلاب هم با ديدن هلي برن و قدرت زياد ما ـ مخصوصاً عمليات هوايي شهيد کشوري و شهيد شيرودي ـ پا به فرار گذاشته بودند .

هنوز عمليات پاکسازي را تمام نکرده بوديم که احساس کردم ستون در حال پيشروي در محور است ؛ در حالي که قرار بود بدون اجازه من حرکت نکنند . با فرماندهي ستون تماس گرفتم و در حالي که به شدت ناراحت بودم ، پرسيدم : " چرا بدون اطلاع من حرکت کرده ايد ؟ "

فهميدم سرتيپ دوم پورموسي گفته است . آنان فرماندهي را جدي نگرفته بودند .

متأسفانه آن نيروها از گردنه هم گذشته بودند و چون در ده ، پانزده کيلومتري بانه بودند ، خيال مي کردند خطر تمام شده و مشکلي در سر راهشان نيست . ستون سنگيني بود ؛ با تجهيزات زرهي و تانک هاي اسکورپين . در واقع يک تيپ کامل زرهي بود .

ساعت حدود هفت يا هشت شب بود که متوجه شدم از بيسيم سر و صداي زيادي مي آيد . فرياد مي زدند : " ما گرفتار شديم ، ما کمين خورده ايم "

کمين سنگين و سختي خورده بودند . اولين کاري که انجام دادم اين بود که تصميم گرفتم آتش پشتيباني بريزيم . مصطفوي يکي از درجه داران ارتش بود که در سپاه کار مي کرد . او استاد تيراندازي بود . بدون هرگونه وسايل هدايت آتش مربوط به خمپاره انداز ، با استفاده از تجربياتي که داشت ، گراي دقيق مي داد و آتش مي ريخت . به طوري که گلوله سوم حتماًهدف را منهدم مي کرد . آن شب با ديده باني او تا صبح بر سر دشمن آتش ريختيم . غير از اين ، کار ديگري ازمان ساخته نبود .

صبح که شد ، دو خلبان هوانيروز آمدند و از بالاي ستون گذشتند و رفتند جلو تا ببينند اوضاع از چه قرار است . شهيد کشوري از پشت بيسيم من را خواست . پرسيدم : " چه مي بيني ؟ "

با ناراحتي گفت : " متأسفم که نمي توانم چيزي بگويم . "

از بالاي گردنه نگاه به داخل شيارهاي اطراف انداختم . منطقه ی خطرناکي بود . همه ی آنجا جنگل بود . بهترين موقعيت براي تک تيرانداز بود که بتواند پناه بگيرد و هلي کوپتر را بزند . با اين همه ، آن دو بي محابا پرواز مي کردند و جلو مي رفتند . شجاعانه مي جنگيدند . بي هيچ ترسي افتاده بودند به جان ضد انقلاب .

اولين کاري که کردم . برخورد با سرهنگ پورموسي بود . عصباني بودم و بر سرش داد زدم : "چرا اين کار را کردي ؟ مگر با تو قرار نگذاشته بودم بدون اجازه من ستون حرکت نکند تا اين گونه فجايع به بار نيايد ؟ "

چشمانم را خون گرفته بود . با حالت زار گفت : " هرکاري که بگوييد مي کنم . ديگر حرفتان را گوش مي کنم . "

با اين که درجه او از من بالاتر بود ، ولي اين چيزها برايم مطرح نبود . گفتم : " از اين لحظه به بعد حق نداري بدون دستور من هيچ کاري انجام بدهي . "

بايد تا عصر جاده را پاکسازي مي کرديم . ماشين هاي منهدم شده جاده را بسته بودند . تعدادي از آنها پر از مهمات بود . عده اي از سربازها گريخته بودند و عده اي هم اسير ضد انقلاب شده بودند .

نيروهاي باقي مانده را سازماندهي کرديم . بيست نفر از بچه هاي سپاه و ارتش را که جزو نيروهاي خودم بودند ، انتخاب کردم و راه افتاديم . پشت فرمان نشستيم و کاميون ها را که اغلب بارشان مهمات بود از سر راه برداشتيم و به ستون منتقل کرديم .

در هنگامي که سرگرم پاکسازي بوديم ، ناگهان کسي از لاي درخت ها دويد و به طرف ما آمد ، اسلحه ها را به طرفش نشانه گرفتيم . داد زد : " نزنيد ! نزنيد ! من پاسدارم . "

جلو که آمد ، خسته و کوفته خودش را به بغلمان انداخت و زد زير گريه . تعريف کرد: " من در دست آنها اسير بودم که موفق شدم فرار کنم . آنها بيست نفر از بچه ها را شهيد کردند که هفت نفر از آنها سپاهي بودند . "

پرسيدم : " وقتي اسير شدي ، باهات چه کار کردند ؟ "

گفت : " من را که گرفتند ، مي خواستند اعدامم کنند . پاسدارها را از دم اعدام مي کردند . ما را در يک خانه ی روستايي نگه داشته ، منتظر دستور بودند . تنها راهي که برايمان گذاشته بودند اين بود که به عکس امام اهانت کنيم تا اعدام نشويم . اين کار براي ما غيرممکن بود و قبول نکرديم . آنها از هر طريق که مي توانستند شکنجه مان مي کردند . شن و برگ درختان را به خوردمان مي دادند تا دلمان درد بگيرد . داخل اتاق نشسته بوديم که يکي از آنها وارد شد . پشتش به من بود و يک کارد سنگري به کمر داشت . تنها بود و اين لحظه بهترين وقت بود براي کار . پريدم و کارد را از کمرش درآوردم و رو سينه اش فرو کردم . با قدرت تمام ، ضربه ديگري به گردنش زدم سريع از اتاق بيرون پريدم و شروع کردم به دويدن . حتي يک لحظه هم به عقب نگاه نکرده ام تا اين که رسيدم به شما . "

او را فرستاديم پيش نيروهاي خودي تا استراحت کند .

نيروهاي ستون را جمع و جور کرديم و حرکت داديم . در اول ستون ، مصطفوي پشت تيربار روي نفربر قرار داشت و در پشت سر او ، در نفربر ديگر خودم بودم . يک گروهان که داراي پنج تانک چيفتن بود ، به درخواست من از سقز فرستاده بودند و خيلي سريع رسيده بود . مي خواستيم زرهي را جلو بيندازيم تا در گردنه هاي تند ، دفاع محکمي داشته باشيم .

منطقه اي در نزديکي بانه بود که احتمال کمين خوردن در آنجا زياد بود . تعدادي نيرو به آنجا هلي برن کرديم تا اطمينانمان بيشتر شود . خودم هم به آن بالا رفتم . وقتي خيالم راحت شد ، به ستون گفتم : " منطقه امن است . مي توانيد به طرف بانه حرکت کنيد . "

ستون که به آنجا رسيد ، عصر شده بود و ما بايد پيش از تاريک شدن هوا وارد شهر مي شديم . معمولاً با تاريک شدن هوا کارمان مشکل مي شد .

ديدم گروهان تانک ، کند راه مي رود . با اين حساب ، به شب برمي خورديم . احساس کردم فرمانده گروهان تانک ترسيده . کلاه گوشي را ازش گرفتم و بر سر گذاشتم و مجبور شدم به جاي او ، خودم فرمان بدهم .

به ابتداي شهر بانه نزديک شده بوديم و نگراني مان از جاده هايي بود که به شهر ختم مي شدند . در اين جاده ها ، محل زيادي براي کمين زدن وجود داشت .

من به منطقه خيلي وارد نبودم . با نيروهاي داخل پادگان تماس گرفتم و گفتم براي اين که مقصدمان را مشخص کنند ، گلوله دودزا شليک کنند . دشمن متوجه اين موضوع شد و شروع کرد به زدن گلوله هاي دودزا ! اين را زود فهميدم و تصميم گرفتيم به طرف پادگان نرويم .

در شمال شهر ، در منطقه اي که به فرودگاه نظامي معروف بود ، مستقر شديم . در آنجا آرايش دفاع دور تا دور گرفتيم . وقتي که همه ی تيپ مستقر شد ، فرماندهي اش را به خود فرمانده تيپ سپردم .

بر تانکي سوار شدم و به طرف پادگان شهر حرکت کرديم . نزديک تر که شديم ، متوجه شدم پادگان اصلاً جاده ی ورودي ندارد که بتوان به آنجا رفت . تنها جاده ی آن از وسط شهر مي گذشت . ميان بر زديم و يکراست رفتيم به طرف پادگان . سيم خاردارها را رد کرديم و وارد پادگان شديم !

نيروهايي که در آنجا بودند ، خيلي خوشحال شدند . به طرفمان آمدند و ريختند روي سرمان . کم نبود ، چهل و چهار روز مقاومت کرده بودند . دشمن به پادگان مسلط بود و هر روز محاصره را تنگ تر مي کرد . حدود چهل ، پنجاه نفر شهيد داده بودند . پيکر شهدا در اطراف افتاده بود . آنها را در نايلون پيچيده بودند و ...

گفتند : "تيمسار فلاحي بيسيم زده و گفته همين که صياد به پادگان رسيد ، همان روز برويد ارتفاعات آربابا را آزاد کنيد . "

نيم ساعتي به غروب مانده بود . به هوانيروز دستور دادم سريع دو فروند هلي کوپتر 214 بياورند . شانزده نفر را در دو گروه سازماندهي کردم و سوار بر هلي کوپترها شديم و به طرف منطقه مورد نظر رفتيم .

در عمليات هلي برن هميشه اول هلي کوپتر خودم که به عنوان فرمانده در آن بودم ، بر زمين مي نشست تا از امنيت منطقه مطمئن شوم و به نيروهاي ديگر بگويم بيايند ، ولي در آنجا اين طور نشد . هنوز درآسمان بوديم که آن يکي هلي کوپتر بر زمين نشست و هر هشت نفر پياده شدند . نوبت هلي کوپتر ما بود که بنشيند ولي ناگهان از همه طرف به سويمان آتش باريد .

به خلبان گفتم : " سريع بنشين . "

گفت : " نمي توانم . همين که خواسته باشيم بنشينيم ، به راحتي مي زنند . "

نتوانستيم بنشينيم و برگشتيم . هوا تاريک شده بود . از بالا مي ديدم که دشمن بر شدت آتش افزوده است . با نيروهايي که پياده شده بودند ، ارتباط برقرار کردم و گفتم: " چون طرحي که براي عمليات در نظر داشتم انجام نشد ، سريع بياييد پايين به طرف پادگان . "

گفتند : " نه خير ، ما همين جا مي مانيم و مي جنگيم . شما بياييد بالا . "

روحيه ی عجيبي داشتند . هرچه گفتم من به شما دستور مي دهم ، قبول نکردند . دست آخر ، با خواهش و تمنا توانستم راضيشان کنم بپذيرند و بيايند پايين .

با يک قبضه ی توپ 155 ميلي متري که در پادگان بود و گلوله هم کم داشت ، بر سر ضد انقلاب آتش ريختيم تا نيروها برگردند . متأسفانه آن هشت نفر موقع برگشتن ، تاکتيک اشتباهي به کار بردند و به دو گروه چهار نفره تقسيم شدند و پايين آمدند .

يکي شان به دل شهر رفت و با دشمن درگير شد که همگي شهيد يا اسير شدند . افراد گروه ديگر هم با تعدادي مجروح توانستند خودشان را به پادگان برسانند . يکي که در بالاي ارتفاع مجروح شده بود ، بر اثر شدت جراحت همان شب به شهادت رسيد .

مجدداً نشستيم براي آزادسازي آربابا طرح ريختيم . فهميديم با هلي برن نمي توان کاري پيش برد . چنان که گفته شد ، قبل از ما هم نيروهاي مخصوص در آنجا هلي برن کرده و نوزده اسير داده بودند .

چند روز صبر کرديم در اين مدت از چند محور به طرف آنجا سلاح سنگيني متمرکز کرديم . دشمن روي آربابا سنگرهاي زيادي داشت . طرحمان اين بود که روي آنها آتش بريزيم تا يک گروهان از سمت راست و يک گروهان از سمت چپ وارد عمل شوند و بروند بالا .

آتش تهيه، شروع شد و همه ی قبضه ها بي وقفه شليک کردند . گروهان ها حرکت کردند . فرمانده يکي از آنها شهيد سرهنگ شهرام فر و فرمانده گروهان ديگر ستوان نوري بود . هر دو گروهان به موازات هم حرکت کردند . يکي از آنها وظيفه ی اصلي را به عهده داشت و ديگري از آن پشتيباني مي کرد . عمليات خوب پيش مي رفت . گلوله هاي توپ هم خيلي دقيق بر سر ضد انقلاب فرود مي آمد . نزديک قله که رسيديم ، نيروها گفتند ترکش و سنگريزه هاي قله بر سر ما نيز مي بارد ، آتش را بدهيد عقب .

چنين کرديم . دشمن روي يال آربابا به هر طرف که فرار مي کرد ، گرفتار گلوله هاي توپخانه بود .

نيروها که بالاي ارتفاع رسيدند ، گفتيم : " وارد سنگرها نشويد ، احتمال دارد تله گذاشته باشند . "

متأسفانه يکي از نيروها به اين سفارش توجه نکرد و وارد سنگر شد که بر اثر انفجار مين مجروح شد .

هوا تاريک شده بود که سرانجام به لطف خدا ، ارتفاع آربابا به دست ما فتح شد . با فتح اين ارتفاع بار ديگر کمر ضد انقلاب در منطقه شکست .

با گرفتن آربابا توانستيم در مدت چهل و هشت، ساعت شهر بانه را پاکسازي کنيم . در اين کار ، شهيد باکري ، خيلي شجاعت به خرج داد . وارد شهر که شديم . ديديم دشمن مسجد جامع را براي خودش سنگر قرار داده و به شدت مقاومت مي کند . اين مانند همان ماجراي قرآن بر سر نيزه کردن لشگر معاويه بود . اينها که هيچ اعتقادي به اسلام نداشتند و در سنگرهايشان انواع و اقسام نشانه هاي فساد را ديده بوديم ، حالا که گير افتاده بودند ، مي خواستند از احساسات ما سوءاستفاده کنند !

سرانجام مجبور شديم با تانک گلوله اي بالاي سر نيروهاي دشمن بزنيم . با شليک اين گلوله فهميدند که نمي توانند از قداست مسجد سوء استفاده کنند . پس خيلي زود نيروهايشان را از مسجد بيرون کشيدند و گريختند .

بني صدر با ديدن فعاليت هايم ، تصميم گرفت من را به فرماندهي منطقه ی غرب کشور منصوب کند . چون درجه ی من سرگردي بود ، مسئولين ارتش اعلام کردند اين کار قانوني نيست که يک سرگرد فرمانده ی منطقه اي باشد که کلي لشگر و يگان آنجاست . براي اين که فرمانده منطقه باشم ، دو درجه به من دادند و شدم سرهنگ تمام ؛سرهنگ توپخانه علي صياد شيرازي .


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده