سه‌شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۱۱
نوید شاهد: ما پسر عمو، دختر عمو بوديم. هفده ساله بودم كه مرا براي او - كه 25 ساله بود - خواستگاري كردند.آن زمان، افسر جواني بود كه در ارتش خدمت مي كرد و براي اين كه سختي زندگي با يك فرد نظامي را به من تذكر بدهند..

ما پسر عمو، دختر عمو بوديم. هفده ساله بودم كه مرا براي او - كه 25 ساله بود - خواستگاري كردند.آن زمان، افسر جواني بود كه در ارتش خدمت مي كرد و براي اين كه سختي زندگي با يك فرد نظامي را به من تذكر بدهند، عمويم گفت:"زندگي با يك سرباز، سخته. آن هم فردي مثل علي كه زندگي ساده اي داره." براي پدرم، پاكي و نجابت داماد آينده اش مهم بود نه تأمين رفاه من؛ همان چيزي كه در وجود علي بود، و همين هم بود كه پدرم از بين همه ي خواستگارها با علي بيشتر موافق بود. علاوه بر اين ها، تقوايي در وجود علي بود كه تشخيص آن براي دخترها به سادگي امكان پذير بود؛ آخر او، به هيچ دختري نگاه نمي كرد. اين تقوا و پاكي و نجابت را در آن دوران-كه واقعا گوهر كميابي بود-پدرم نيز به خوبي در جاي جاي زندگي پسر برادرش ديده بود.از همان روزي كه به قول معروف"بله" را گفتم، احساس كردم وارد مرحله ي جديدي از زندگي مي شوم كه رشد معنوي، اخلاص و ايمان، حرف اول را مي زند.

زندگي اش وقف جنگ بود. در اين سال ها، پنج بار مجروح شد و شايد خيلي ها ندانند كه او 22 تركش در بدن داشت. اصلاً مثل بقيه ي مردم زندگي مي كرد؛ راحت و عادي به مسجد مي رفتيم، توي بازار قدم مي زديم، خريد مي كرديم و به مهماني مي رفتيم. انگار نه انگار او فرمانده است و خصم جان منافقين. اصرار مي كردم كه شما در معرض خطر هستيد، بايد محافظي داشته باشيد، اما مي گفت:"نگهدار انسان بايد خدا باشد نه بنده ي خدا" حتي روزي هم كه به شهادت رسيد، محافظ و همراهي نداشت. يادم هست شب قبل از شهادت اش را در مشهد بود. آن روزها مادرش مريض بود. شب را تا صبح در بيمارستان و كنار مادر مانده بود و روز بعدش را آمده بود تهران. خيلي خسته بود، اما مقداري به درس رياضي بچه ها رسيدگي كرد. صبح ساعت30/6 خداحافظي كرد و رفت. هنوز فاصله اي نشده بود كه صداي گلوله آمد و بعد، صداي فرياد پسرم-مهدي-كه مي گفت:"مامان بيا بابا رو ترور كردن". سراسيمه از خانه زدم بيرون. ديدم علي غرق خون، پشت فرمان نشسته، چشم هايش بسته بود، درست مثل وقت هايي كه از فرط خستگي، روي صندلي خوابش مي برد. آن قدر شوكه شده بودم كه حتي نتوانستم كسي را صدا بزنم.آمدم توي خانه، گوشي تلفن را برداشتم و به چند جايي زنگ زدم. تا آمدم بيرون، بقيه و از جمله همسايه ي طبقه ي بالا جمع شدند و علي را بردند بيمارستان. بچه ها را كه نگران پدرشان بودند، دلداري دادم و راهي مدرسه شان كردم. گفتم:"بابا تير خورده، اما اتفاقي نيفتاده." در حالي كه مي دانستم همان لحظه به شهادت رسيده است.

هميشه مي گفت:"دعا كن من شهيد بشم". و من مي گفتم: ان شاءالله، اما بعد از 120 سال؛ بايد پسرها را داماد كني؛ حالا حالا كار داريم.
خواب ديده بود يكي از دوستان شهيدش آمده و او را با خود برده است. از شبي كه اين خواب را ديده بود تا آن روز صبح كه آرام و راحت روي صندلي ماشين نشسته بود، كمتر از يك ماه فاصله نشد كه به آرزوي ديرينه اش رسيد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده