روايت ادبی از لحظات شهادت حاج یدالله كلهر قائم مقام لشكر ده سيدالشهدا(ع)
سه‌شنبه, ۰۶ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۱۴:۳۴
يك خاكريز به او مانده بود سرجايش نشستم. ديدن حاجي در آن حال هميشه حالم را دگرگون مي كرد. باد صداي زمزمه هايش را تكه تكه مي كرد؛ وقتي به اينجا مي آيم مي بينم كه چقدر حقير و كوچكم. با خود مي گويم همه رفته اند و تو هستي...
به گزارش خبرنگار نويد شاهد در سالروز شهادت سردار سرتيپ يدالله كلهر قائم مقام لشكر 10 سيدالشهدا روايتي از آخرين لحظات حيات وي عنوان مي شود:

 رگه هاي صبحگاهي تو آسمان خط كشيده شده بود. سكوت عجيبي منطقه را در خود مي فشرد. انگار هيچ وقت جنگي در كار نبود. آهسته از سنگر بيرون خزيدم و مثل مار به كمك دست و پا جلو رفتم. حاج يدالله رو به قبله نشسته بود. يك خاكريز به او مانده بود سرجايش نشستم. ديدن حاجي در آن حال هميشه حالم را دگرگون مي كرد. باد صداي زمزمه هايش را تكه تكه مي كرد. كلمات به حرف هايي مي ماند كه هنگام زيارت شهدا در بهشت زهراي تهران به من گفته بود.
ـ وقتي به اينجا مي آيم مي بينم كه چقدر حقير و كوچكم. افسوس مي خورم و با خود مي گويم ببين همه رفته اند و تو هستي...
حاجي از جا بلند شد و قامت بست. بلند شدم تا به او اقتدا كنم نماز در آن سرزمين لذت خاصي داشت. حاج يدالله دستي به صورتش كشيد و قدري به فكر فرو رفت و بعد در حاليكه به گوشه اي خيره بود، گفت: آماده باش تا نزديكي هاي ظهر برويم قرارگاه.
قبل از آنكه جواب بدهم ناگهان دو انفجار پي در پي زمين را لرزاند. چنگ انداختم به خاكريز. حاجي ايستاده بود و به جايي كه دود به آسمان لوله مي شد، نگاه مي كرد.
- حاجي بنشينيد زمين... نكند گرايمان را گرفته باشند!
- خيالت جمع چيزي نمي شود. همين طور بي هدف شليك كرده اند. حتما چيزي ترساندتشان.
- تو اين وقت صبح؟!
- ترس كه وقت نمي شناسد پسر. عراقي ها در همه حال مي ترسند!
به حاجي نگاه كردم. در آن ساعت صبح چشمانش مي درخشيدند. چنان به اطرافش نگاه مي كرد كه انگار قرار بود ديگر آنجا را نبيند.
ـ پاشو! بايد قبل از رفتن گشتي توي خط بزنيم. بي سيم چي ها را هم خبر كن.
دنبالش كشيده شديم. روي خاكريزها و توي كانال ها خط خون كشيده شده بود. سرخ و قرمز. حاجي با احتياط از كنار آنها گذشت.
ـ اين خون ها، خون پاك ترين جوان هاي دنياست. مواظب باشيد پا رويشان نگذاريد.
اين جمله را بغض آلود گفت و بعد چيزي زمزمه كرد كه من نفهميدم. صداي انفجار گلوله از دور و نزديك به گوش مي رسيد. يكي از هليكوپترهاي خودي درست از بالاي سرمان گذشت. گلوله هاي دشمن هجوم بردند طرفش. حاج يدالله دست به آسمان بلند كرد و فرياد كشيد. صدايش تو موتور و انفجار گلوله ها گم شد.
- اين چه كاري است مي كنند؟!
- شايد دنبال مجروحي، چيزي آمده است.
- براي هر كاري كه باشد، بايد خيلي مواظب باشند. جان خودشان و بيت المال را به خطر مي اندازند.
آن قدر راه رفته بوديم كه ديگر ناي قدم برداشتن نداشتيم. حاج يدالله همچنان جلوتر از همه مي رفت. چنان قبراق كه انگار تازه شروع به بازرسي كرده بود. فرياد كشيديم: حاجي! چيزي به ظهر نمانده، بهتر است قبل از اذان در قراراگاه باشيم. حاجي نگاهي به آسمان و بعد به ساعتش انداخت و خنده كنان گفت: خسته شديد؟ باشد برويم. برو ماشين را روشن كن.
باورم نمي شد. با خود گفتم خدا را شكر كه بالاخره تصميم گرفت به عقب برگردد. با عجله ماشين را روشن كردم. تازه سوار جاده شده بوديم كه گلوله هاي خمپاره و توپ با شدت شروع به باريدن كرد. ناگهان سوتي تيز و گوشخراش توي دل آسمان كشيده شد. در انتظار صداي انفجار بودم كه يكهو ماشين تكان شديد خورد و از زمين كنده شد. آتش و دود در هم پيچيد. گوشت و خون از داخل ماشين به اطراف پاشيده شد. ناگهان حاجي روي زانوهاي من افتاد. باتمام صدا فرياد كشيدم. تركش به سرش خورده بود. خون در يك لحظه تن و پاهايم را خيس كرد. نگاه به پشت سرم انداختم. سر وتن بي سيم چي ها تكه تكه شده بود. حاجي را آهسته بيرون كشيدم. گريه كنان به اطراف دويدم. وانت تويوتايي با سرعت به طرف ما ًمي آمد. با ديدن من پا رو ترمز گذاشت.
ـ او زنده است. قلبش مي زند. كمك كنيد برسانيمش بهداري.
تو ماشين سرحاجي را روي پاهايم گذاشتم. خون از تمام تنش سرازير شده بود. گريه كردم و بوسيدمش. چشم باز نكرد اما نفس مي كشيد. او را به بخش اورژانس بردند. چند دقيقه اي نگذشته بود كه خبر شهادتش را آوردند. با تمام وجود به زمين كوبيده شدم...

برگرفته از كتاب قصه فرماندهان، نوشته داوود بختياري، انتشارات سوره مهر و نشر شاهد.
انتهاي پيام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده