سه‌شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۸۹ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد/ گفت: همه بچه ها تو جبهه دلشون مي خواد برن زيارت امام رضا(ع) و نمي تونن برن. من هم مثل اون ها. از طرفي ديگه دفاع از كشور واجب تره.


به گزارش خبرنگار نويد شاهد، سال 87 روز قبل از تولد امام رضا(ع)، نمي دونم چه حسي وادارم كرد كه بيام بهشت رضا(ع). عجيب دلتنگ شده بودم. انگار همه غصه هاي عالم را با من تقسيم كرده بودند. حس پنهاني مرا در بين قبور شهدا به دنبال گمشده و مرادي مي كشاند و كميل هم با تعجب فقط دنبال من راه مي آمد. آفتاب داغ تابستان صورتم را عجيب نوازش مي كرد و از طرفي حال و هواي آن روز من را منتظر قرار داده بود. وقتي كه در بين قبور شهدا راه مي رفتم از فاصله اي دور چشمم به پدر و مادر شهيدي افتاد كه در ظهر گرما به زيارت شهيدشان آمده بودند؛ ظهر... گرم... تابستان... خلوت...

به آن ها نزديك مي شوم و مهمان محبت و صفاي آن ها مي شوم. از روي سنگ مزار شهيد مشخصاتش را نگاه كردم؛ شهيدمحمد مرداني، شهادت كردستان. از آجيل و ميوه و شيريني و انواع تنقلات كه كنار تربت شهيد بود، خيلي تعجب كردم. مادر شهيد كه تعجب مرا ديده بود شروع كرد به صحبت كردن؛ قبل از اينكه ما سؤالي بپرسيم:

محمد تنها فرزند ماست. امروز روز تولد محمده و ما اومديم براش جشن تولد بگيريم.

وقتي چهره كميل رو نگاه كردم، بغض رو در نگاهش ديدم. نمي دونم چي شده بود كه ما از مسافتي دور دعوت شده بوديم به جشن تولد شهيد در كنار مزار شهيد. ديگه اشكمان مجالي براي سؤال پرسيدن به ما نداد. مادر شهيد كه بغض ما را ديد، شروع كرد به روايت از شهيد:

روز تولد امام رضا(ع) توي كرمانشاه به دنيا آمده بود. از بچگي علاقه شديدي به آقا داشت. هر موقع مي خواست كاري بكنه كه ما دوست نداشتيم انجام بده و منعش مي كرديم، ما را به امام رضا(ع) قسم مي داد و ما هم مات و مبهوت نگاهش مي كرديم. هر روز كه مي خواست مدرسه برود، همراهش مهري بود كه پشتش عكس امام رضا(ع) درج شده بود، آن هم توي خفقان قبل از انقلاب. بچه ها مي گفتند: موقع نماز كه همه مي رفتند توي حياط مدرسه، محمد مهرش را درمي آورد و نماز مي خواند.

اينجا بود كه پدر شهيد با تمام كسالتي كه داشت، شروع كرد صحبت كردن. مي گفت: هميشه بعد از نماز مي آمد كنار من و ازم مي خواست از امام رضا(ع) براش بگم، از غريبي امام رضا(ع) از كرامت آقا، از رئوف بودن آقا. من هم با حالتي متعجبانه از رفتار محمد از كتابي كه داشتم براش مي خوندم. تا اينكه محمد ديپلم گرفت و عازم سربازي شد. حدود سه ماه از سربازي محمد مي گذشت كه جنگ شروع شد. يكي از جاهايي كه عراق خيلي روي اونا مانور هوايي مي داد، از بين بردن تأسيسات نفتي ما بود. رفيقاي محمد تعريف مي كردند كه شب ها دست ما را مي گرفت. حدود بيست نفر از ما را مي برد براي حفاظت از آن تأسيسات نفتي. چون حفاظت از اون ها خيلي مهم بود و نيروي كافي هم براي دفاع وجود نداشت و سطح حملات دشمن هم خيلي بالا بود.

حاج آقا پدر شهيد مي گفت: يك روز كه محمد آمده بود براي مرخصي، گفت: بابا خيلي دلم مي خواد برم مشهد، پابوسي آقا امام رضا(ع). گفتم: خُب، بابا چند روز ديرتر برو جبهه، برو مشهد زيارت آقا. گفت: همه بچه ها تو جبهه دلشون مي خواد برن زيارت امام رضا(ع) و نمي تونن برن. من هم مثل اون ها. از طرفي ديگه دفاع از كشور واجب تره. آقا هم بيشتر راضي است. و مشهد نرفت. رفت سنندج و حدود يك ماه بعد شهيد شد. روزي كه محمد به شهادت رسيد، مادر شهيد خيلي بي تابي مي كرد. عجيب بي قرار بود. انگار يه چيزهايي رو مي دونست. وقتي در منزل را زدند، مادر شهيد در را باز كرد و من هم بعد از او آمدم دم در. بچه هاي سپاه بودند. از حالاتشون و طرز صحبت كردنشون و بغضشون فهميدم قضيه چيه. ديگه نفهميدم چي شد.

به ما گفتند: بياين توي معراج شهدا و جنازه شهيدتان را تحويل بگيرين. وقتي رفتيم، ديديم جنازه اون نيست. تحقيق كردند، گفتند جنازه شهدا را اشتباهي بردند مشهد براي تشييع. وصيت نامه محمد را كه خونديم، نوشته بود: پدرم و مادرم، اگر براي تان ممكن است مرا كنار امام رضا(ع) دفن كنيد. ما هم حسب علاقه و وصيت محمد، گفتيم همان مشهد كنار مرادش امام رضا(ع) به خاك بسپاريمش. از آن موقع هم ما از كرمانشاه آمديم مشهد، كنار محمد.

محمد توي كرمانشاه كه بود علاقه شديدي به يكي از دوستاش به نام «شهيد سيدهاشم رضوان مدني» داشت. آن ها سه تا برادر بودند و هر سه به شهادت رسيدند و سيدهاشم مفقودالاثر شد. عشق و علاقه عجيبي به او داشت.

مادر گفت: يك شب بعد شهادت محمد خوابشو ديدم. گفتم مامان، تو هم رفتي پيش سيدهاشم. گفت: مامان، سيد مفقودالاثره. خيلي مقامش ازمن بالاتره.

زير لب گفتم: السلام عليك يا امام الغريب!

روز تولد امام رضا(ع) توي كرمانشاه به دنيا آمده بود. از بچگي علاقه شديدي به آقا داشت. هر موقع مي خواست كاري بكنه كه ما دوست نداشتيم انجام بده و منعش مي كرديم، ما را به امام رضا(ع) قسم مي داد و ما هم مات و مبهوت نگاهش مي كرديم. هر روز كه مي خواست مدرسه برود، همراهش مهري بود كه پشتش عكس امام رضا(ع) درج شده بود.

به ما گفتند: بياين توي معراج شهدا و جنازه شهيدتان را تحويل بگيرين. وقتي رفتيم، ديديم جنازه اون نيست. تحقيق كردند، گفتند جنازه شهدا را اشتباهي بردند مشهد براي تشييع. وصيت نامه محمد را كه خونديم، نوشته بود: پدرم و مادرم، اگر براي تان ممكن است مرا كنار امام رضا(ع) دفن كنيد. ما هم حسب علاقه و وصيت محمد، گفتيم همان مشهد كنار مرادش امام رضا(ع) به خاك بسپاريمش. از آن موقع هم ما از كرمانشاه آمديم مشهد، كنار محمد.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده