امیر امیرگان - صفحه 2

امیر امیرگان
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان

دانش آموزی شیک پوش

با خودم گفتم شاید دوستی با این دانش آموز از وظایف من باشد که با این شخصیت جذب دانش‌آموزان مسئله دار نشود. کنارش نشستم شروع به صحبت با او کردم. صفا و اخلاص در چهره اش موج میزد. ابتدا قصد دوست شدن با من را نداشت بعد گفت من با احتیاط با دیگران دوست می شوم. اصلا به سختی دوست پیدا می کنم.
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان

خمس، خمس

تازه خانه ای در شهرک الوند ساخته بودیم. قرض زیادی داشتیم. مبلغ خمس را احمدآقا حساب کردند شده بود ۶۰ تومان. امیر که حواسش به گفتگوهای ما بود گفت مامان نکند بابا را از پرداخت خمس منصرف کنی.
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان

آدم درس نخواند و ...

بیشتر اوقات امیر نان منزل را خریداری می نمود. حواسش به همه چیز بود وقتی می پرسیدم امیر نان را چند خریدی می‌گفت حالا هرچقدر خریدم ولی گران است. آن موقع قیمتش یک تومان بود.
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان

جایزه برای داداش

همیشه در مسابقات احکام و قرآن مسجد شرکت می کرد و رتبه می‌آورد. روزی با هدیه ای به خانه برگشت. متحیر از او پرسیدم امیر جان این هدیه چیست خوشحال گفت جایزه است برای داداشم امین آوردم در مسابقه احکام برنده شدم.
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان

وضوی آخر شب و هدیه روز مادر

هنوز به سن تکلیف نرسیده بود. شبها موقع خواب آستین هایش را بالا می زد و وضو می گرفت. گفتم چه کار می کنی امیر جان وقت نماز که گذشته چرا وضو میگیری؟
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان

دیده و ندیده جذبش می شدند

هنوز هم متعجبم و برایم سوال است که در امیر چه می دیدند که دیده و ندیده جذب می‌شدند البته قسمت نبود که امیر در آن دبیرستان سال سوم را تحصیل نمایند. با سفارش و تایید بستگان مادر امیر در دبیرستان امام خمینی ثبت نام شد.
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان

مهرهای قوطی کبریتی

چند سالی در خانه های سازمانی در نیرو هوایی تهران بودیم. امیر با بسیج مسجد مهدیه در منطقه قصر فیروزه خیلی همکاری داشت. حتی روزهایی که خبری از مراسم، آموزش و کارهای بسیج نبود امیر را می‌دیدم که برای رفتن سر از پا نمی شناخت. همیشه برایم سوال بود که چه کار می کند.
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان

موتور نمی خواهم

همچنان پافشاری داشت. یک روز صبح به مادرش گفته بود من دیگر موتور نمی‌خواهم. مادر با تعجب پرسید امیر جان چه شده خواب دیدی خیر است.
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان

عید بدون لباس و کفش نو

هر سال نزدیک عید که میشد در حد توان برای بچه ها لباس نو و تازه می خریدم. وقتی به امیر میگفتم امیرجان چه لباسی می‌خواهی اصلا بیا برویم بازار با سلیقه خودت هر چه دوست داری بخر محترمانه می گفت مادر جان از من نخواهید در اعیاد لباس و کفش نو بپوشم.
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان

هوش ریاضی اش بالا بود

امیر درس خوان بود و جزو دانش آموزان موفق در درس ریاضی. به جز راه حل دبیران از راه‌های دیگر مسائل ریاضی را حل می‌کرد که باعث مباحث علمی بین او و دبیران می‌شد. امیر با پاسخش آنها را قانع می‌کرد.
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان

امیر، امیر است

در زمان تحصیل امیر مدتی به منطقه جنگلی خارک اعزام شدم. روزی از خارک با مدیر مدرسه تماس گرفتم جویای وضعیت اخلاقی و درسی امیر شدم مدیر مدرسه که از سادات طباطبایی و فرد حزب اللهی بود گفت خوشا به حالتان با داشتن چنین فرزندی
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان

می توانم کفشهایشان را واکس بزنم

-آخر امیر جان شما با این سن کم و جثه کوچک چطوری می توانید در جبهه بجنگی نه آموزش دیده ای نه می توانی اسلحه به دست بگیری؟ هق هق گریه اش بلند شد. همیشه پاسخی می‌داد که سکوت می‌کردم و حیرت‌زده بزرگی اش میشدم.
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان

اولین نقشه

بعد از تلفن همسرم سریع به ترمینال رفتم ساعاتی در جستجوی ایشان بودم. اطلاعات ترمینال راهنماییم کرد. دو رزمنده 10 ساله را دیدم که خیلی صمیمی در حال حرف زدن با یکدیگر بودند.
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان

فرار از امتحان ریاضی

خواهرش تازه دنیا آمده بود. آخر مادر جان با این بچه سخت است. عصبانی بودم. آخر معلم شما فکر نکرده شماها چطوری صبح زود باید بروید مدرسه. خیلی التماس کرد. پدرش سرکار بود. تنها از پدر همسرم که در منزل ما بود می‌توانستم کمک بگیرم.
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان

مگر آنها مادر ندارند؟

بعد از کجا معلوم که من زنده باشم از کجا معلوم دیپلم بگیرم و آن وقت جنگ تمام شود تو مرا نگه دار ولی دیگران بچه هایشان را بفرستند جبهه الان در سنندج و سقز کوموله ها گودال کندند بچه ها و مردم را تا گردن در خاک گذاشتند.
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان

یکی بیشتر

در قصر فیروزه چادر بادی خیلی بزرگی را از خارج آورده بودند که به عنوان سالن ورزشی استفاده می شد. داداش امیر در جودو و شنا تمریناتی داشت. روزی یکی از نوجوانان برایش شاخ و شانه می کشد که بیا مسابقه شنا روی دست بدهیم.
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان

اوقات فراغت امیر

به رشته شیمی و ترکیب مواد علاقه زیادی داشت. مطالعاتی هم در کتاب طب طیور انجام می‌داد. میکروسکوپ کوچکش هنوز خاطراتش را برای ما زنده می کند.
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان

سبز پوشی سوار بر اسب

یک ماه بعد از آن تاریخ امیر و بنده با تعدادی از پرسنل پایگاه به زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها و دیدار با حضرت امام خمینی شرفیاب شدیم. شاید عده‌ای تصور کنند خیال یا رویای کودکانه ای بیش نبود اما شکوه و کرامت آن دست نورانی سالها بعد خود را نشان داد.
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان

خیر است ان شاء الله

متعجب نگاهش کردم. گفتم تبریک برای چه؟ در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود گفت امروز پسرت به آرزویش رسیده و امام زمانش را ملاقات کرده.
خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان

آرزوی دیدار

چند روزی بود که پیگیری می‌کرد چه دعاهایی بخواند تا بتواند امامش را ببیند. امیر نه ساله بود. نقش دلش مثل همه کودکان پاک بود و صاف. یک روز عصر که از گروه ضربت پایگاه به منزل برمی گشتم از دور امیر را دیدم که روی پله جلوی در نشسته است. تسبیحی در دست داشت. بوسه‌های انگشتانش بود که بر دانه های تسبیح نقش می بست و ذکری که به زبان کودکانه از دهانش جاری می‌شد.
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه