پاشید، پاشید، می خواهم جارو کنم
محمد شجاعی: برای انجام کاری اداری با اتوبوس به تهران رفتیم. ساعت سه و نیم صبح بود که رسیدیم. گفتم: حاج آقا! حالا خیلی زود است. اداره ها ساعت هشت باز می شوند. برویم توی هتل یا مسافرخانه ای استراحت کنیم. خستگیمان در می رود و ساعت هشت صبح می رویم و به کارمان می رسیم. نظر شما چیست؟
گفت: ایران الان ساعتی است که نه می شود مزاحم بستگان و فامیل های تهرانی شد و به خانه آنها رفت و نه ارزشش را دارد که به دنبال هتل و مسافر خانه بگردیم.
ایستاده بودیم دور فلکه توپخانه. رفت کارتنی را از روی زمین برداشت، پهن کرد و گفت: اصلا هتل می خواهیم چه کار؟ همین جا خیلی هم راحت است. کفش هایش را گذاشت زیر سرش و راحت دراز کشید و گفت: بیا تو هم بگیر بخواب.
وقتی دید که من همانطور ایستاده ام و نگاهش می کنم، گفت: من که خوابیدم تو هم هر کاری که دلت میخواهد بکن. صبح با صدای رفتگر بیدار شدیم.
می گفت: پاشید، پاشید، می خواهم جارو کنم.
و با جارو میزد به پایمان. بلند شدیم و نشستیم. خنده ام گرفت و با خود گفتم که بنده خدا از کجا بداند آقایی را که با جارو دارد بیدار می کند، آقای شهردار است.