سه‌شنبه, ۰۹ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۲۲:۵۵
از شدت درد بی هوش شدم ، وقتی به هوش آمدم چشم هایم را در اتاق تنگ و تاریکی باز کردم. در حال دعا و نیایش به خواب رفتم. پدرم را در خواب دیدم. مرا در آغوش کشید و گفت: پسرم مقاومت کن این دوره هم با همه سختی هایش می گذرد .

برگرفته از دفتر خاطرات شهید:

به دنبال پدر و مادرم راه می افتادم و از کوچه باغ ها می گذشتیم تا به باغ برویم . سر راه مان قبرستان بود. هر وقت که به آن جا می رسیدیم با کنجکاوی به لب های پدر و مادرم نگاه می کردم و متوجه می شدم که زمزمه می کنند.

سر آخر یک روز پرسیدم : شما با خودتان چی می گید هر بار این جا ؟!

گفتند که دارند چیزی را زمزمه می کنند که بهش می گویند دعا و فاتحه برای مرده ها.

من هم دوباره گفتم : خب با صدای بلند بخوانید تا من هم یاد بگیرم .

از آن به بعد حمد و سوره را بلند بلند می خواندند و من تکرار می کردم. کم کم یاد گرفتم و پیش از اینکه به قبرستان برسیم ، حمد و سوره را بلند بلند چندین بار می خواندم .

پدر و مادرم به نماز اول وقت خیلی اهمیت می دادند به تقلید از آن ها از پنج سالگی نماز می خواندم و بیش تر مواقع در حال سجده از خستگی به خواب می رفتم .

با اشتیاق بیشتری وارد کلاس دوم شدم. تابستان، در هر فرصتی کتاب فارسی سال اول را باز می کردم و با لذت تمام کلمات را تکرار می کردم و از این تکرار شیرین هیچ وقت خسته نمی شدم. آب ، بابا ، ایران و اسب. تعدادی از دوستانم مردود شده و در کلاس اول مانده بودند. دوستی ها ، آشتی ها ، قهقهه زدن ها ، شیطنت ها ، بازی های کودکانه همه آن چیزی بود که کودکیم را زیبا می کرد.

سه ماه اول گذشت . تلاش برای شاگرد اول شدن و راضی نگه داشتن بزرگترها را با تمام توان ادامه می دادم . کوچک ترین بهانه کافی بود تا پدرم از مدرسه رفتنم جلوگیری کند ، من هیچ وقت این بهانه را دستش ندادم .

سال های مبارزات انقلاب بود و من را به جرم فعالیت های انقلابی دستگیر کردند. یک روز توی زندان خیلی کتکم زدند و شکنجه ام کردند به طوری که کمرم شکست و نمی توانستم راه بروم. وقتی نتوانستند اعترافی از من بگیرند رهایم کردند و گفتند: این دیگر زنده نمیماند. بیاندازیدش توی سلول انفرادی تا همان جا بماند و بمیرد .

از شدت درد بی هوش شدم ، وقتی به هوش آمدم چشم هایم را در اتاق تنگ و تاریکی باز کردم. در حال دعا و نیایش به خواب رفتم. پدرم را در خواب دیدم. مرا در آغوش کشید و گفت : پسرم مقاومت کن این دوره هم با همه سختی هایش می گذرد .


شهید محد طالبیان به روایت دوستان:

جمعی از دوستان به باغ گل زرد رفته بودیم . دور هم نشسته بودیم و از هر دری حرف می زدیم . در جمع ما مرحوم کربلایی حسین علی ، پدر حاج آقا طالبیان هم بود و از صحبت هایش استفاده می کردیم . محمد بلند شد به طرف گل ها رفت . کربلایی حسین علی با افتخار پسرش را نگاه می کرد و گفت : می دانید پسرم محمد اگر اجازه بدهد پشت سرش نماز می خوانم و عدالتش را با تمام وجودم و قلبم گواهی می دهم .

همه دوستان سر تکان دادند . همه می دانستند که محمد طالبیان هرگز دروغ نمی گوید و قدمی جز برای رضای خدا بر نمی دارد و یکی از نزدیک ترین ها به خداست .

-------------

پرسید : « آقای شهبازی شما ارّه دارید ؟» گفتم : « ارّه ؟ بله داریم . برای چه می خواهی حاج آقا ؟»

گفت : « فردا که آمدی مدرسه ، ارّه را هم با خودت بیاور . باید چند تا درخت اضافی حیاط مدرسه را ببریم تا فضای باز و مناسبی برای بازی بچه ها درست کنیم .»

فردا با این که صبح زود به مدرسه رسیدیم دیدم حاجی با لباس کار عرق ریزان مشغول کار است . در آن زمان دبیران یا کارمندان با لباس های مرتب و کراوات زده به محل کار می آمدند و به هیچ وجه دست به چنین کارهای ساده ای که مخصوص کارگرها بود نمی زدند. این تواضع و فروتنی ایشان تاثیر خیلی زیادی روی بقیه می گذاشت .

--------------

نفس اژدهاست ، او کی مرده است

از غم بی آلتی افسرده است

این شعر را زمزمه می کرد و همه را به تقوای الهی و دوری از گناهان و تهذیب نفس دعوت می کرد و بعد دست هایش را بالا می گرفت و می گفت : الهی لا تکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا .

هیچ وقت قسم نمی خورد و اگر مجبور می شد تنها می گفت : جان خودم !

یا این که می گفت : به راستی قسم .

---------------

تا از در وارد شد ، نامه ای را گذاشت روی میزم ، پرسیدم : این نامه کیست ؟

گفت : آقای معاون ! بخوان متوجه می شوی .

نامه را باز کردم . نوشته بود :

بسمه تعالی

شهردار محترم نهاوند

این جانب محمد طالبیان برای تعمیر و آسفالت سقف منزلم احتیاج به دو بشکه قیر و یک طاقه گونی دارم. خواهشمند است اقدامات لازم را مبذول فرمایید .

با تعجب خیره ماندم توی صورتش و گفتم : آقای شهردار ! شما به خودتان ؟!

خندید و گفت : این نامه را ببر بده به مسئول قیر و گونی شهرداری .

گفتم : حاج آقا ! قربان این مرامت بشوم ! اگر نامه را به مسئول قیر و گونی بدهم می گذارد توی نوبت و ممکن است خیلی طول بکشد .

نفسش را با خنده کوتاهی بیرون داد و گفت : خب طول بکشد . درست است که هر روز خانمم می گوید که سقف دارد خراب می شود روی سرمان . اما مگر خون ما از بقیه رنگین تر است ؟!

----------------

بچه ها در حیاط دبیرستان، سر صف ایستاده بودند و با وجود باران ریزی که می آمد و چاله های حیاط را پر می کرد ، به آوای ملکوتی کلام الله مجید که توسط یکی از بچه ها قرائت می شد گوش می دادند . بچه ها می دانستند آقای طالبیان دعوت شده که آن روز سر صف برایشان سخنرانی کند .

صوت زیبای قاری در فضای با طراوت حیاط پیچیده بود . همه دیدند حاج آقا طالبیان همان جایی که درست زیر پایش چاله ای آب جمع شده بود به سجده افتاد. هیچ کس جز حاجی به این مسئله توجه نکرده بود که آیه ای را که قاری می خواند سجده واجب دارد !

-----------------

روزی سوار بر موتور یکی از دوستان ، به همراه حاج آقا طالبیان برای انجام کاری می رفتیم . وقتی به مقصد رسیدیم و پیاده شد، دیدم که پایش می لنگد . بیش تر که دقت کردیم ، متوجه شدیم خون به شدت از پایش سرازیر است .

پاشنه اش لای چرخ موتور رفته و کلی پوست و گوشتش کنده شده بود . این اتفاق در بین راه افتاده بود. من که پشت سرش نشسته بودم ، حتی یک آخ هم از او نشنیدم . به سرعت او را به بیمارستان رساندیم . پای اش را چندین بخیه زدند و پانسمان کردند .

مدت ها با عصا راه می رفت . تحمل و مقاومتش در مقابل دردها بی نظیر بود . هیچ وقت در مقابل درد و مصائب و مشکلات بی تابی از او ندیدم .

-------------------

شهردار ، امکانات و وسایل زیادی نداشت . هر وقت برای بازدید از کارخانه آسفالت می رفت ، از جیب خودش یخ می خرید و برای کارگرها می برد . می گفت : ممکن است تشنه باشند و مجبور شوند آب بخورند.

همین طور برایشان شیر می خرید و می گفت : کارگرها باید شیر بخورند تا خدای نکرده ضعیف یا مریض نشوند .

----------------

سر و صدای انفجار خمپاره ها که فروکش کرد ، به فکر نماز افتادم . رفتم که وضو بگیرم ، نگاهم افتاد به کسی که آن جا داشت وضو می گرفت . با تعجب گفتم : حاج آقا طالبیان ! شما هستی ؟! از کجا اعزام شدی ؟!

گفت : سلام . حال شما چطور است ؟ من از مشهد اعزام شدم .

گفتم : بیا با هم برویم به همه معرفیتان کنم .

لبخندی زد و گفت : نه اگر می خواستم معرفی بشوم ، خوب می رفتم از استان همدان اعزام می شدم ! دلم می خواهد کسی مرا نشاسد .

آن موقع معاون پرورشی اداره کل آموزش و پرورش استان خراسان بود .

----------------

مجوز ورود به کردستان عراق گرفته شد. یگان انصارالحسین "ع" استان همدان ، یکی از یگان های عمل کننده در نبرد مرصاد بود . ازجمله کسانی که داوطلب اعزام شد ، حاج آقا طالبیان بود . نیروها در پادگان ابوذر ، آموزش و آمادگی جسمانی و دفاعی را شروع کردند .

با توجه به تسلطی که حاج آقا نسبت به مسایل عقیدتی داشت ، چند نوبت به آموزش مسایل عقیدتی پرداخت . دوبار برای عملیات رفتیم اما به دلایلی اجرا نشد . در آن اعزام چنان زمان حرکتمان را تنظیم کردیم که او سرکلاس بود و از حرکت ما خبردار نمی شد .

نوبت سوم که به سمت مرز خسروی حرکت کردیم ، دوازدهم فروردین ماه بود . وقتی وارد مرز شدیم ، بر حسب وظیفه یکی یکی افراد را چک می کردیم که نکند خدای نکرده نیروی نفوذی میان بچه ها باشد . عده ای پشت یک کمپرسی نشسته بودند صورت همه را نگاه کردم : در گوشه ای کسی نشسته و صورت خودش را پوشانیده بود . رفتم جلوتر دیدم حاج آقاست.

گفتم : حاجی مگر تو کلاس نداشتی ، چرا آمدی؟! من شنیدم در زندان با سران منافقین مشکل داشتی . حالا آن ها کاملا" تو را می شناسند . اگر خدای نکرده اسیر شوی .

دشمن تصمیم به محاصره گردان گرفت و ما هم با دشمن درگیر شدیم . کار درگیری به جایی رسید که نیروهای منافقین و بچه های گردان با هم قاطی شده بودند . تعدادی از بچه ها جلوی تانک ها ایستادند تا مانع ورود تانک ها به میان دیگران شوند .

حاج آقا دو متر بیش تر با من فاصله نداشت که ناگهان دیدم از ناحیه ران پا مجروح شد . سی چهل متری کمکش کردم و به عقب برگشتیم . کم کم توان راه رفتنش را از دست داد. آقای کرمی و آقای حمیدی به کمک حاج آقا آمدند و من برگشتم ؛ اما ظاهرا" این چند نفر هم سرنوشتشان مثل حاج آقا طالبیان شد .

نبرد به حمدالله نتیجه خیلی خوبی داشت با وجود این که تعدادی از بچه ها اسیر ، مجروح و شهید شدند اما از دستاوردهای آن این بود که منافقین متوجه شدند در عمق و داخل خاک عراق هم در امان نیستند . پس از آن بود که دیگر از فکر عملیات منصرف شدند .
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده