گوش هایم را تیز کردم، صدایی مبهم به گوش می رسید
حبیبه جعفری: سال ۱۳۴۵ در کرمانشاه، یک شب حاج آقا طالبیان به همراه خانواده شان میهمان ما شدند. آمده بودند تا به دنیا آمدن فرزندمان را تبریک بگویند. دوستانه دور هم نشستیم. گفتیم، خندیدیم و شام را خوردیم و مثل همیشه از صحبت های گرم و شیرین حاج آقا استفاده کردیم و بعد هم همه خوابیدند.
نیمه های شب، به خیال این که نوزادم بیدار شده و گریه می کند، از خواب بیدار شدم: نگاهش کردم، خواب خواب بود، گوش هایم را تیز کردم، صدایی مبهم به گوش می رسید، در پشت اتاق اصلی با سطحی پایین تر، اتاق کوچکی داشتیم، اتاق که نه، جایی پستومانند، بسیار نمور و مرطوب، به همین دلیل زیاد قابل استفاده نبود.
صدا از آن جا می آمد. به نرمی از جا بلند شدم. در تاریکی رفتم به طرف صدا و سرک کشیدم داخل پستو. زمزمه ای فضای اتاق را پر کرده بود: هذا مقام العائذ بک من النار... الهی العفو... الهی العفو... . حاج آقا طالبیان در حال نماز رو به قبله اشک می ریخت.