برگی از خاطرات؛
«مینها یکی پس از دیگری منفجر میشدند و هر لحظه ممکن بود آن پیرزن کشته شود، پیرزن در کنار حجم زیادی از آتش مینها نشسته و قادر به حرکت نبود در این حین آقای سعید مقدم یکدفعه از سنگر بیرون رفت و در شرایطی که هیچکس جرئت سر بر آوردن از سنگرش را نداشت دوید و آن پیرزن را به آغوش گرفت ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات رزمنده دفاع مقدس «علی صادقی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۶۰۲۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۲۸
زندگینامه شهید «نادر نوری»
شهید نادر نوری جوانی ساده از روستای خاکریز بود که در خاکریز های شلمچه به شهادت رسید.
کد خبر: ۵۷۳۵۵۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۲۲
گونی مینها را دستشان گرفتهاند و سینهخیز و کشان کشان زیر آتش دشمن پیش میروند. به محل کاشت مین که میرسند، دستشان را در گونی میکنند، اما چیز دیگری به دستشان میآید.
کد خبر: ۵۷۰۹۴۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۰۳
برگی از خاطرات؛
«چند قدم از رودخانه دور نشده بودیم که گفتم علی جان تو میگویی شهید میشوی. اون کاغذ را بده پیش من بماند که در آخرت از تو مدرکی داشته باشم. شاید آن موقع دیگر مرا نشناسی ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات رزمنده دفاع مقدس «محمود قنبری» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۶۷۹۷۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۲۲
برگی از خاطرات؛
«خم شد سیگار را بردارد خطاب به من فریاد کشید حرکت نکن. وقتی به جلوی پایم نگاه کردم سیمی را دیدم که در نیممتری پای من از زیر علفها رد شده بود و وصل بود به انواع تلههای انفجاری ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات رزمنده دفاع مقدس «رضا کاظمی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۶۶۵۵۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۱/۲۷
برگی از خاطرات؛
«نفوذ ما به حدی رسیده بود که چراغهای شهر العماره عراق را به چشم میدیدیم، ناگهان از پشت تپه رملی صدای تانکهای عراقی که آنها را روشن کرده بودند توجه ما را جلب کرد بعد از یک ساعت سینهخیز و خزیدن موفق شدیم اطلاعات بسیار مهمی از تجمع نیروهای عراقی به دست آوریم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات رزمنده دفاع مقدس «حسین شمسدوست» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۶۶۳۲۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۱/۲۰
در قسمتی از کتاب « خاکریز » که گزیدهای از خاطرات دفاع مقدس استان قزوین است، میخوانید: «هوا بسیار گرم بود. از ساعت ۴ صبح تا ساعت ۱۶ بعدازظهر من به اتفاق ۳ نفر از سربازان به سمت دشمن تیراندازی کردیم. یک نفر از بچهها ترکش به صورتش خورد. همه ما از شدت تشنگی خون بالا آوردیم ...»
کد خبر: ۵۶۵۵۴۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۲۷
برگی از خاطرات؛
«برادر شب خواب دیدم شهید شدهام و در داخل میدان مین ماندهام از بلندی به جنازه نگاه میکردم، ولی جنازهام دست نداشت بهخاطر همین گفتم بیایم در رودخانه، غسل شهادت بکنم شاید دیگر فرصتی نباشد. من خندهی طولانی و بلندی کردم و گفتم بهخاطر همین است که میگویم شب پرخوری نکن ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۶۰۶۳۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۹/۱۹
«دوستم گفت یکی از کفشهای شما نیست. شما کفشهای مرا بپوشید تا من کفش شما را پیدا کنم. من خندهای کردم که: حسن جان من که یک پا بیشتر ندارم و به همین دلیل باید یک عدد کفش باشد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات جانباز «احمد فنودی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۸۶۲۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۵
برگی از خاطرات؛
«بعدازظهر بود و زنگ آخر و آن هم امتحان ریاضی. خانم معلم برگههای امتحانی را پخش کرده بود و دانشآموزان هم مشغول نوشتن امتحان بودند که یکدفعه صدای بوقهای طولانی ماشین فضا را پر کرد صدای بوق، بوق ماشینها سکوت کلاس را بههم زد بعضی از بچهها با هیجان از جایشان بلند شدند و گفتند عروس میبرند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات «صغری بهرامی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۷۹۲۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۱
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«بچهها هر کدام احساس خود را درباره اتفاقات احتمالی مثلاً شهادت یا مجروح شدن بیان میکردند که نوبت به من رسید. پرسیدند شما دوست داری، چه بر سرت بیاید؟ من گفتم که دوست دارم شهید شوم ولی فکر میکنم سعادت نداشته باشم ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۵۷۴۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۲۰
برگی از خاطرات؛
«من با مسئول بهداشت که پاسدار رسمی بود حرف زدم و گفتم بسیاری از اینها سالم هستند و حیف است دور بریزم. ایشان گفت دکتر گفته خرابند و باید معدوم شوند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات رزمنده دفاع مقدس «بهمن رحمانی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۳۹۱۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۲۴
برگی از خاطرات؛
«سال ۶۶ که در اندیمشک بودیم همان موقع اوج بمباران شهرها توسط عراق بود در همسایگی ما یک خانواده عرب زبان بودند که همان شب بمباران عروسی پسرشان بود ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات رزمنده دفاع مقدس «حسین شمسدوست» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۴۹۸۵۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۰۷
برگی از خاطرات؛
«ضد انقلابیون شب در کنار جاده فرعی که فقط بخاطر پایگاه ما بود سنگر کنده بودند و صبح وقتی مینیاب در جلو و بقیه به فاصله پنجاه متری در حال حرکت بودیم ناگهان صدای ایست آمد و در مدت کوتاهی به رگبار گلوله بسته شدیم ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۷۴۶۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۱/۰۱
مراسم گرامیداشت سومین سالگرد سردار دلها، حاج قاسم سلیمانی در فرهنگسرای امام خمینی (ره) شهرستان خرمدره همراه با رونمایی از کتاب «از مدرسه تا خاکریز » برگزار شد. تصاویر مربوطه را در ادامه ببینید.
کد خبر: ۵۴۶۵۹۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۱۵
« یکی از اسرا آنقدر شیک و بدون گرد و خاک بود که در نگاه اول فکر کردیم که این جزو نیروهای ایرانی است. صورتش کاملاً اصلاح شده و لباس نظامی مرتب و اتوکشیده بر تن داشت. همه میپرسیدند که این عراقی است یا ایرانی؟ وقتی معلوم شد که عراقی است فرماندهی یگان دژبان به من گفت: رحمانی پیراهنش را دربیاور! من هم فورا پیراهن نو و گرانبهای او را از تنش در آوردم ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۲۷۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۰
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«بعضی از اسرا از ما که در میان آنها رفتوآمد میکردیم درخواست آب داشتند. من از فرماندهی واحد خودمان اجازه گرفتم که بین آنها آب توزیع کنیم و بعضیها را هم که زخمهایی سطحی داشتند توسط بهیار واحد پانسمان کنیم ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۰۳۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۰۴
برگی از خاطرات؛
«سال ۱۳۶۶ بود که در خط شلمچه پاسگاه زید بودم. تابستان گرم و طاقتفرسایی داشت. حدودا ۴۲ درجه بالای صفر بود که شدت گرما امان بچهها را بریده بود. بنده هم به عنوان پزشکیار در بهداری بودم. تعداد مراجعان گرمازده زیاد بود ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۰۸۸۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۳۱
«چند دقیقه بود که یک اتوبوس که تماماً با گل و خاک استتار شده بود از راه رسید در حالی که مملو از اسرای جنگی بود. آنچه جالب و عجیب بود اینکه تمام اسرا از بالاتنه لخت بودند هیچکدام جز شلوار چیزی به تن نداشتند. آوردن چهل و سه نفر اسیر موجب شادی همه شد و خبر از یک پیروزی بزرگ میداد ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۰۷۴۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۲۹
«پسر بچهای را دیدم که از ناحیه بین دو تا گلوله خورده بود و خون داخل شلوار و حتی کفشش را پر کرده بود. سرش به جایی خورده بود و قسمتی از پوست سرش از قسمت عقب کنده شده برگشته بود. معلوم بود بیش از پانزده سال ندارد و چنان ترسیده و شوک زده بود که با وحشت عجیبی به اطرافش مینگریست. دکتر قرارگاه که جوانی زیبارو بود چنان به طرف این سرباز زخمی آمد که گویی دارد برادرش را برای درمان میبرد ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۹۹۹۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۲۰