آخرین اخبار:
کد خبر : ۵۹۶۹۱۴
۱۵:۲۲

۱۴۰۴/۰۵/۰۸
سردار شهید «محمود اخلاقی»؛ قائم مقام «لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع)»؛

َشهید محمود اخلاقی: خدایا! چگونه به شهر برگردم؟!

دوستانش می‌گویند در آخرین روز‌های حیاتش، سر به آسمان بلند کرده و گفته بود: «خدایا! قطعنامه هم پذیرفته شد و جنگ هم رو به اتمام است، ولی من هنوز زنده‌ام! خدایا! بدنم دیگر جای ترکش خوردن ندارد و از طرفی روی برگشت به شهر خود را ندارم. من چگونه به شهرم برگردم و چگونه به چشمان پدران، مادران، همسران و فرزندان شهید نگاه کنم؟ خدایا ماندن پس از جنگ را بر من حرام کن!...» چندروز قبل از عملیات «مرصاد» خواب عجیبی دید. به همه گفت: «این آخرین اعزام من است. من این بار شهید می‌شوم» و برنگشت!... خدا صدای سوز مناجاتش را شنیده بود و او را به سوی خود خوانده بود...


خدایا! چگونه برگردم؟!.

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، هفتم مرداد 1367 در جریان عملیات «مرصاد» در «تنگه چهار زبر»، با حمله رذیلانه و خائنانه اصحاب نیرنگ و نفاق به حریم پاک میهنمان، آخرین دسته گل های بازمانده از باغ شهادت، گلچین شدند و بال در بال ابدیت آسمانهای عشق و نور گشودند و عطرشان بازهم همه فضای سرزمین عاشوراییان و کربلاییان را پر کرد. در آخرین معرکه حماسه‌آفرینی و جهاد، سرداری دلیر و فروتن، که همچون نامش «محمود» بود و اسوه «اخلاق»، بال به ساق عرش خدا پیچید و با یاران و همرزمان شهیدش هم‌سفره و هم‌سفر شد، که سرتاسر دوران دفاع مقدس را در جبهه بود و از اولین روزهای جنگ در جبهه کردستان و از «بدر» و «بستان»، تا آخرین روزها در عملیات مرصاد، در طول 91 ماه تمام، حیاتش آیینه جهاد بود و سیر و سلوکش طلب شهادت. سردار شهید «حاج محمود اخلاقی» فرمانده عملیات لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع) که در چنین روزی پاداش خود را گرفت و آسمانی شد، مزد 8 سال مجاهدتش را در آخرین روزهای جمع شدن سفره کرامت شهادت، گرفت و راهی شد.

 

مردی که همیشه و در همه جا «معلم» بود

 محمود اخلاقی در سال ۱۳۳۵ در شهر سمنان متولد شد. در خانواده ای مومن و محب اهل بیت و اهل زراعت و زحمت برای کسب روزی حلال. در کار کشاورزی به پدر و در کارهای منزل به مادر کمک می‌کرد. به روایت مادر: «پدر بچه ها تأکید زیادی روی رزق حلال و تربیت دینی بچه ها داشت. شهادت فرزندانم مجید و محمود، گواه حلال خوری خانواده ماست. پسرم محمود تا جایی که می توانست در خانه به من و در کشاورزی به پدرش کمک می کرد. بچه درسخوانی هم بود. محمود خیلی خوش اخلاق و خنده رو بود. مرد خدا بود و مهربانی در چهره اش پیدا بود. خانواده‌اش را خیلی دوست داشت و به من و پدر و خواهر و برادرهایش احترام می‌گذاشت. وقتهایی بود که همراه با پدرش به باغ می‌رفت و به او در کارها کمک می‌کرد. وقتی با پدرش از باغ می‌آمدند، می‌گفت: اول، بابا وارد خانه شود! به همه این نکات ریز توجه داشت. شجاعت و تقوا از مهم ترین شاخصه های رفتاری اش بود. سادگی در زندگی اش چشمگیر و قابل توجه بود. همیشه نمازهایش را اول وقت می خواند.»

محمود، تحصیلات ابتدایی تا دبیرستان را در زادگاه خود گذراند و بعد از اخذ دیپلم توانست در رشته طراحی، در دانشگاه سمنان، مدرک فوق دیپلم بگیرد و با ذوق و باور روحی خود در روستای «چاشم» به شغل معلمی مشغول شود. او از همینجا و از این نقطه، سلوک و طریقت همیشگی زیستن خود را رقم زد؛ همیشه و در همه وقت معلم بود. نه فقط معلم درس، که معلم نفس و آموزگار اخلاق و عرفان، نه با کلام که در عمل و در عینیت زندگی خویش...

 َشهید محمود اخلاقی: خدایا! چگونه به شهر برگردم؟!

اگر ما جبهه نرویم مملکت از دست می‌رود!

 

از سال ۱۳۵۲ فعالیت و مبارزات سیاسی خود را برعلیه رژیم ستمشاهی آغاز کرد. در سال ۱۳۵۶ فعالیت های او در دانشگاه دو چندان شد. او نقش زیادی در سازماندهی حرکتهای مبارزاتی و انقلابی در سمنان داشت و با تدبیر و توانمندی بالای خود، حرکتهای اعتراضی را راهبری کرده و انسجام می‌بخشید. انقلاب که پیبروز شد، از همان ماه اول و پیش از استقرار نظام، غائله ضد انقلاب تجزیه طلب و آشوب گستر در کردستان آغاز شد. محمود که سر از پا نشناخته در دفاع از انقلابش شب و روز نمی شناخت و خواب و آرام نداشت، برای مبارزه با ضدانقلاب به کردستان رفت و از خود رشادت‌ها و دلاوری‌های زیادی نشان داد. او از همان سال ۱۳۵۸ و از بدو شکل گیری، به عضویت سپاه پاسداران درآمد. بازهم روایت مادر شهید را بشنویم: «به محمود می‌گفتم: تو پدر سه فرزند هستی، زمان تولد هیچ کدامشان نبودی و دائم در جبهه هستی، هیچ وقت نتوانستی به بچه هایت برسی! می گفت: اگر شما به جبهه بیایید و زن و بچه های مرزنشین را ببینید که با چه سختی‌ای زندگی می کنند و چه بر سرشان می آید، این حرف ها را نمی‌زدید. زن ها و بچه‌ها اگر خدای نکرده اسیر شوند، ما چه کنیم؟! اگر ما به جبهه نرویم مملکت از دست می رود...»

 

آموزگاری که دانش آموزانش را به مدرسه عشق برد!

 

محمود، دبیر ریاضی پرکار و جدی و منضبط مدرسه، وقتی که رفت، بچه های محل را هم همراه خودش به جبهه می‌برد. تعدادی از شاگردهای محمود در گردان او بودند. او علاوه بر فرماندهی، برای بچه ها در کنار همان خاکریز و سنگرها، کلاس درس تشکیل می‌داد تا از تحصیل عقب نمانند. او فقط دبیر ریاضی نبود. معلم عشق و معرفت هم بود. محمود، درس شجاعت و آزادگی، درس اخلاق و مردانگی به دانش آموزانش می‌داد.»

 

فرمانده دلاور گردان «موسی بن جعفر (ع)»

 

 

محمود از درگیری های اولیه کردستان تا پذیرش قطعنامه ۵۹۸ به صورت مستمر در جبهه های جنوب و غرب کشور حضور داشت و به عنوان معاون و بعد فرمانده گروهان در کامیاران، تکاب و گیلانغرب خدمت کرد. او ابتدا فرمانده گردان رزمی «امام موسی بن جعفر (ع)» لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع) شد که نقش محوری و موثری در عملیاتهایی از جمله «والفجر 1» داشت. او در فرماندهی این گردان، مهارت، شایستگی، شجاعت و دلیری بسیاری از خود نشان داد تا پس از چندی به جانشینی فرماندهی لشکر ارتقا یافت. از «قلاویزان» و «مهران» تا «شلمچه»، همه جا جلوه گاه حماسه های این معلم عشق بود.  

 َشهید محمود اخلاقی: خدایا! چگونه به شهر برگردم؟!

قائم مقام فرماندهی «لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع)»

 

سردار محمود اخلاقی در سال ۱۳۶۴ به فرماندهی محور سوم لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع) منصوب و در سال ۱۳۶۷ قائم مقام فرمانده این لشکر شد. کارکشتگی و استعداد نظامی اش سرآمد بود. محمود به عنوان یک الگو، در دل رزمندگان لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع) جا گرفته بود. یکی از همرزمان شهید روایت کرده است: «بعد از عملیات خیبر، شهید زین الدین، فرمانده لشکر علی بن ابیطالب (ع)، حاج محمود را به عنوان مسئول محور انتخاب کرد. حاجی در عملیات والفجر ۸، روز و شب نداشت. از اولین نیرو هایی بود که وارد خاک عراق شد. وقتی که در جزیره مجنون پیاده شدیم بدون اینکه تأمین باشد، شروع به ارزیابی منطقه کرد. آن هم در حالی که سردرد داشت و یک چشمش کاملاً تخلیه شده بود! تازه از درد پا هم رنج می برد! روز اولی که بچه های گردان حضرت معصومه (س) اهداف خودشان را تصرف می کردند با حاج محمود رفتیم آخر خط. نیرو های دشمن جلوی سایت موشکی ما را گرفتند. هلیکوپتر ها از بالا تیراندازی می کردند و نیرو های عراقی از رو به رو. حاج محمود وضعیت منطقه را بررسی کرد و گفت: «باید یک ضلع از خاکریز سایت موشکی را بگیریم. » اجرای این دستور واقعاً سخت بود، اما حاج محمود پافشاری کرد! ما هم با چند شهیدی که دادیم آنجا را گرفتیم. خیلی از نیرو ها ناراحت شده بودند. فکر می کردند حاجی اشتباه کرده! هنوز یک ساعت از تصرف آنجا نگذشته بود که نیرو های تازه نفس دشمن رسیدند و پاتک زدند. نیرو هایی که جلوی پاتک را گرفتند، همان نیرو های پشت خاکریز بودند!»

 

چشمش را که به خدا هدیه داد، ذکر «یا مهدی (عج)» بر لبش بود

 

در عملیات «کربلای ۱»، وقتی یکی از چشم‌هایش را خالصانه تقدیم درگاه دوست کرد، ذکر یا مهدی (عج) بر لبانش جاری بود. چشم او بطور کامل در جریان این عملیات، تخلیه شد. اما او از همه چیز خودش در راه وفای به عهد عاشقانه خود با دوست، گذشته بود و به مقام رضا رسیده بود. گویی ذکر لب و زبان حالش این بود که: «کام من آمد، چو کام دوست، روا شد...»

در عملیات «بدر» هم از ناحیه پا مجروح شد، اما حاضر به ترک منطقه و مراجعت به پشت جبهه، حتی برای استراحت و مداوا نشد. او در عملیات‌های بستان و «کربلای ۵» هم مجروح شد. جای سالمی در بدن نداشت. تنش، منظومه‌ی زخم بود و مجموعه‌ی جراحت. اما باز دل از جبهه نمی کند و راضی به ترک این معبد عشق و عرفان و یقین نمی‌شد.

 

َشهید محمود اخلاقی: خدایا! چگونه به شهر برگردم؟!

روایتی از دیدار آخر: من و پدرت گناه داریم دیگر جبهه نرو! 

 

روایت مادر شهید از آخرین دیدار که سه روز پیش از شهادت او بوده، شنیدنی است: «پسرم محمد برای چهلمین روز وفات یکی از برادرهایش به سمنان آمده بود، به او گفتیم: حالا که برادرت تازه فوت شده است و برادر دیگرت هم که تازه شهید شده، من و پدرت گناه داریم دیگر جبهه نرو. گفت: الان به حضور ما در جبهه نیاز است، اگر از اتفاقاتی که در منطقه می‌افتد، برایتان بگویم مطمئنم که خواهرهایم هم همسرانشان را راهی جبهه می‌کنند. این آخرین دیدار ما بود و سه روز بعد به شهادت رسید.»

 

این آخرین اعزام من است... من این بار شهید می‌شوم!

 

یکی از دوستان و همرزمان حاج محمود در جبهه، چنین نقل می کند: «یک روز نشسته بودیم که حاج محمود گفت: خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم منافقین حمله کرده اند و ما محاصره شده ایم. تعداد رزمنده های ما خیلی کم بود. چند نفری بسیج شده بودیم که نیرو جمع کنیم. نیرو های دشمن آنقدر نزدیک شده بودند که سینه ام به سینه شان می خورد. حاج محمد خوابش را که تعریف کرد، ادامه داد: این آخرین اعزام من است، من این بار شهید می شوم. » به او گفتیم: «حاجی این حرف ها را نزن. نیرو ها به فرمانده با تجربه ای مثل شما نیاز دارند، اما فرمانده محمود آرام و مطمئن گفت: نه این خواب، صددرصد تعبیر می شود. و در مرصاد، خوابش تعبیر شد!»

 

خدایا ماندن پس از جنگ را بر من حرام کن!

 

دوستانش میگویند در آخرین روزهای حیاتش، بیقرار بود و بیتاب... یک بار دیده بودند که وقتی در حال خودش بود و غرق یک شور و سوز عارفانه و در نجوا و راز و نیازی غریبانه با دوست، سر به آسمان بلند کرده و گفته بود: «خدایا! قطعنامه هم پذیرفته شد و جنگ هم رو به اتمام است، ولی من هنوز زنده ام! خدایا! بدنم دیگر جای ترکش خوردن ندارد و از طرفی روی برگشت به شهر خود را ندارم. من چگونه به شهرم برگردم و چگونه به چشمان پدران، مادران، همسران و فرزندان شهید نگاه کنم؟ خدایا ماندن پس از جنگ را بر من حرام کن!...» چندروز قبل از عملیات «مرصاد» خواب عجیبی دید. به همه گفت: «این آخرین اعزام من است. من این بار شهید می‌شوم»

 

َشهید محمود اخلاقی: خدایا! چگونه به شهر برگردم؟!

ای شقایق‌های پرپر! نامتان بالای باد...

 

سوم مرداد ماه ۱۳۶۷ که منافقین از غرب کشور وارد ایران شدند، محمود از لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع)، مرخصی گرفت و همراه با بچه های سمنان راهی غرب کشور شد. همراه با آن ها در مرصاد شرکت کرد و...

و سرانجام، «نوبت وصل و لقا» رسید... محمود 91 ماه در جبهه، تاریخ مجسم جانبازی و پاکبازی بود. همه جای تنش نشان زخم داشت اما قطعنامه پذیرفته شد و امام، جام زهر را نوشید و سفره شهادت جمع شد! اما مگر می شود محمود از این قافله نور، جا بماند؟ ناگهان با حمله منافقین کوردل و وطن فروش به غرب کشور و پیشروی تا منطقه «کرند غرب» در عملیات موسوم به «فروغ جاویدان» یا همان «مرصاد» ما، بازهم شیربچه‌های فداکار مخلص خمینی (ره) در معرکه جهاد و شهادت، جانانه درخشیدند و مردانه به صف دشمن زدند. محمود در این عملیات و در حماسه ماندگار «تنگه چهارزبر» با همه شجاعت و بی باکی خود به مصاف با این دشمنان خبیث خدا و خلق پرداخت و در پایان عملیات و پس از رشادتهای فراوان او که با پیروزی شیرمردان ظفرمند جبهه حق همراه بود، خدا مزدش را پس از هشت سال دویدنش دنبال شهادت، داد... به گفته یکی از شاهدان لحظه معراج سرخ او: «نماز را که خواندیم، راه افتادیم. حاج «محمود»، خالصی، ملاح و قنبری جلو نشسته بودند. من و برادران سیادت و سلامی هم عقب نشسته بودیم. عملیات مرصاد تمام شده بود و ما برای بازدید از منطقه رفته بودیم. داشتیم خرابی هایی را که منافقین به بار آورده بودند، تماشا می‌کردیم. هنوز از شهر خیلی دور نشده و گرم صحبت بودیم که یکدفعه صدای انفجار شدیدی بلند شد. یک گلوله آرپی جی خورده بود جلوی تویوتا. ماشین با تکان های شدید جلو می رفت و چرخ های جلو افتاد داخل یک گودال. در همان لحظه اول خالصی، مداح و قنبری شهید شدند. حاجی خودش را از در سمت راننده بیرون کشید. با اینکه به شدت از او خون می رفت، می خواست منافقین را که موشک زده بودند، پیدا کند. هنوز چند قدمی از ماشین دور نشده بود که صدای تیربار منافقین بلند شد. وقتی بالای سرش رسیدم هنوز زنده بود ولی قبل از آنکه اورژانس برسد به آرزوی دیرینه اش رسید و به یاران و همسنگران شهیدش پیوست و آسمانی شد.»

 

اگر شهید نمی‌شد، از غصه دق می‌کرد!

 

مادر این سردار شهید درباره شوق و بیقراری او برای شهادت که آرزوی همیشگی‌اش بود گفته که او نیز همین را برای پسرش می خواسته که به آرزویش برسد: «آرزوی من این بود که محمود به خواسته‌اش برسد و طعم شهادت را بچشد. اگر بعد از این همه مجاهدت و حضور در جبهه، می ماند و به یاران شهیدش ملحق نمی‌شد، حتما از غصه دق می کرد. پسرم در بخش هایی از وصیتنامه اش نوشته بود: از دوستان و آشنایان می خواهم که فرمان امام (ره) را از دل و جان ارج بنهند.»

 


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه