نتوانستم در یک عمر زندگی عظمت تو را درک کنم
به گزارش نوید شاهد همدان، شهید «سید جلال جعفرزاده» پنجم اسفندماه ۱۳۳۳ در شهرستان تویسرکان متولد شد. پدرش سید مهدی و مادرش قدیره نام داشت. دانشجوی دوره کارشناسی در رشته هنر بود که به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. سی و یکم مرداد ۱۳۶۲ با سمت مسئول آموزشهای عقیدتی و سیاسی سپاه در روانسر جوانرود هنگام درگیری با گروهکهای منافق به شهادت رسید. پیکرش در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شده است.
بخشی از مناجات شهید با خداوند را در اینجا میخوانید:
راز و نیاز ناتمام شهید سید جلال جعفرزاده با محبوب خویش
آنهائی را که لیاقت یک پست و یا قسمت را ندارند، بگمارند ظلم به آن منصب کردهاند «امام خمینی»
بارها با خود میاندیشیدم که من کی هستم و کجایم، بلی همین که به این فکر فرو میرفتم شیطان آن چنان وسوسهام مینمود که غرق در خیالات خود گشته و از این جسم ضعیف و دنیای پوشالی برای خود قصر و قهرمانها میپروراندم. آری این واقعیت را افشا میکنم که در روز قیامت در پیشگاه خداوند روسیاه نباشم، ولی به مصداق ذات نایافته از هستی بخش کی تواند که شود هستی بخش، نمیتوانستم از این دام که برای خود بافته بودم بیرون بیایم. هر چند یک بار که یکی از دوستان و برادرانی شهید میشد، این زنجیرها پاره شده و برای چند صباحی میتوانستم آزاد بیندیشم، واقعیتها را ببینم، ولی افسوس که افکار مخرب و نقش بسته به صفحه دل بعد از این آزادی باز دامها میگسترانید.
وای،ای خدا چه کنم؟ چه کنم که آزاد شوم. هرگز بخاطر نمیآورم که در زندگی کاری برای خدا کرده باشم. اگر به جبهه آمدم ریا بود، اگر اظهار شجاعت نمودم ریا بود، اینها زمانی برایم مشخص میگشت و آشکار میشد که در چندین متری من خمپاره یا توپ به زمین میخورد. پس از چندین ماه که در سپاه بودم هرگاه به خود جرات میدادم که وصیتی بنویسم از وحشت گناهان زیاد بر خود میلرزیدم چه کنم؟ واقعاً نمیدانم آیا خداوند مرا میبخشد؟ آیا با این شرمساری که از من سر زده سزاوار بخشش هستم؟ هیهات، ولی میدانم که رحم خدا بیش از تصور من است. ای خدا، ای عالم غیب، ای رازدار بندگان، بنده شرمند، روسیاه و سر افکنده و نالان، دردمند، نادم و پشیمان پیش تو آمده. آیا این ندای ملتمسانه را لبیکی هست؟
خدا اگر من را نبخشی در روز قیامت چگونه اظهار نمایم که من یکی از افراد امت جدم هستم؟ خدا، خدا، خدا، چه کنم؟ چه کنم؟ آه، دردی بس عمیق سراسر وجودم را گرفته. برادران همه یکی پس از دیگری از همدیگر به سوی کربلای حسینی سبقت گرفتند، اما من.
آهای خدا، همیشه در این فکرم که چگونه میشود چشمی که به نامحرم تماشا کرد، گوشی که همه اش در خدمت شیطان بود، دستی که. پائی که. بدنی که. همه اعضائی که. همه و همه سلولهای بدنم که همه کار میکردند بجز ذکر و یاد تو، چگونه میتوانند توبه کنند؟ خدایا زبان قاصر است. یک عمر زندگی کردم، ولی افسوس که نتوانستم از حجابی که برای خود بوجود آورده، تو را و عظمت تو را و رحمانیت تو را و کریمی تو را. درک کنم.
خدا، فرمودی اطاعت کنید از خدا و رسول خدا و اولیاء امر، ولی من در تمام مراحل خدمتم از اولیاء شیطان پیروی کردم. خدا چه کنم؟ اعتراف به ناسپاسی و نافرمانی تو میکنم، ولی یک لحظه من را به خودم بر گردن توئی که به همه چیز دانائی، اگر کرم و لطف تو نباشد چگونه میتوانم اندیشه کنم؟ فکر کنم خودم را امام را، پیامبرم را و یک کلام تو را درک کنم، ولی تنها چیزی که خوشحالم میکند این است که احساس میکنم یک احساس ملکوتی، روزنهای باز شده. خدا میخواهم کمکم کنی چشمم را، گوشم را، زبانم را، همه و همه در جهت صراط مستقیم و راه تو باشد، ولی هر لحظه شیطان دست بردار نیست و دائم در حال حیله است. خدا آن نیرو را ندارم که در مقابل هواهای نفسانی شیطان تحمل داشته باشم، چون ایمان ندارم...
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست