در روایت از شهید مرندی آمده است:
«شهید رضا مرندی» از شهدای دوران دفاع مقدس است. در روایت از او آمده است وی درحالیکه به فرزندانش در عید نوروز قول داده بود کنار هم باشند و عیددیدنی بروند، با اعلام نیاز در مسجد به رزمنده در جبهه لباس رزم پوشیده و به جبهه می‌رود.

پدری که قول عیددیدنی داده بود


به گزارش نوید شاهد البرز؛ «شهید رضا مرندی»؛ پنجم مهر 1317، در شهرستان تهران چشم به جهان گشود. پدرش تیمور و مادرش زلیخا نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. كارگر بود. سال 1345 ازدواج كرد و صاحب چهار پسر و دو دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سیزدهم بهمن 1361، در شوش به شهادت رسید. اثری از پیکر وی به دست نیامد.

در ادامه خاطره‌ای از شهید مرندی را به روایت از همسر در ادامه بخوانید.


«من، فرنگیس شفیعی همسر شهید رضا مرندی هستم. خداوند برای هر كس هر تقدیری بیاورد صبرش را هم به او می‌دهد. خاطره من از رضا این بود كه با هم دختر خاله، پسرخاله بودیم. سال 1345، بزرگترها به خواستگاری آمدند و ما پیوند زندگی دادیم. 15 سال با هم زندگی كردیم وقتی كه امام اعلام كرده بود حتماً باید همه شركت كنند از اول خیلی ناراحت بود كه من نمی‌توانم شركت كنم. بعد از اینكه امام دستور داد همه می‌توانند شركت كنند، خوشحال شده بود. از این طرف هم ناراحت بود كه 6 تا بچه دارد و به دست كسی بسپارد، برود. تا اینكه یك روز دیدم بچه‌ها را نفرین كرد. گفتم: رضا! چرا این رفتار را می‌كنی؟! گفت: آخر اگر اینها نبودند من كه اینجا نبودم، می‌رفتم منطقه كمك می‌كردم. گفتم: رضا اگر دلت می‌خواهد بروی اینها خدایی دارند. تو باشی یا نباشی اینها را خدا بزرگ می‌كند. من احساس می‌كردم كه دلش می‌خواهد به منطقه برود ولی خوب مطمئن نبودم. نگو به رفیق‌هایش گفته بود، من می‌خواهم بروم. آنها هم می‌گویند: تو 6 تا بچه را می‌خواهی بگذاری بروی كجا؟!

تا اینكه روز دوم عید شد. غروب آمد. خانه گفتم: رضا بچه‌ها می‌گویند برویم عید دیدنی. مگر نمی‌خواهید ما را ببرید عید دیدنی؟! گفت: صبح بعد از مسجد می‌برم. من با بچه ها به منزل داداشم رفتم که رضا هم به آنجا بیاید. نصف شب بود به خانه آمد. من همیشه برایش میوه آماده می‌كردم كه برگشت بخورد. میوه را خورد و خوابید و صبح بلند شدم نمازم را بخوانم دیدم كه خوابیده صدایش كردم. رضا مگر نمی‌خواهی نماز بخوانی بلند شو نمازت را بخوان از خواب بیدار شد. هول شد نمازش را خواند. دیدم رفت سراغ جوراب‌هایش گفتم: رضا باز هم رفتی سراغ جوراب‌هایت! مگر نمی‌خواهی بچه‌ها را ببری عید دیدنی؟! گفت: نه می‌خواهم بروم جبهه گفتم پس این 6 تا بچه چی می‌شود. خودت هستی مراقبشون باش. جوراب‌ها را پایش كرد. گفت: امشب در مسجد آمدند نیرو خواستند من داوطلب شدم. می‌خواهم بروم به بسیج رفت.

بچه‌ها خواب بودند. شركت كه می‌رفت بچه‌ها را می‌بوسید. اما امروز اصلا سراغ بچه‌ها نرفت. من رفتم پشت سرش آب پاشیدم. هوا تاریك بود. گفتم: بگذار ببینم می‌رود طرف خانه مادرش دیدم نه به طرف خانه مادرش هم نرفت. به طرف بسیج رفت بعداً ساعت 7 من بچه‌ها را از خواب بیدار كرده بودم داشتم صبحانه می‌دادم. دیدم آمد. گفت: صبحانه می‌خورید. گفتم: آره! گفت: من صبحانه نخوردم. ماشین هنوز نیامده است. من با خودم می‌گفتم: این سر به سر من می‌گذارد. می‌خواهد مرا امتحان كند. بعد صبحانه‌اش را خورد. بچه‌ها همه بیدار شدند. من دیدم اصلاً نگاهی به هیچ كدام از این بچه‌ها نكرد. باز رفت بسیج دیگر این بود رفتنش. فامیل‌ها آمدند، گفتند: رضا كجاست؟ گفتم: والله رضا گفته می‌روم جبهه. هیچ كدامشان باورشان نمی‌شد چون خداحافظی نكرد برای اینكه پشیمانش نكند رفت كه بعد از 6 روز برادرم گفت: می‌گویند كه هنوز تهران هستند و آموزش می‌بینند. گفتم: داداش اینها دروغ می‌گویند: او را بردند منطقه اگر تهران بود می‌آمد به بچه‌ها سر می‌زد. من رضا را می‌شناسم تا اینكه درروز هشتم دیدیم نامه اش از جبهه آمد كه بردم نامه را نشان داداشم دادم، گفتم: دیدی كه تهران نیست چند تا نامه برای ما فرستاد و نزدیك 50 روز بود كه رفته بود. یك روز دیدم، گفتند: "رضا زنگ زده خانه یكی از همسایه‌ها گفته ساعت 6 زنگ می‌زنم. بیاید آنجا صحبت  كنم. من رفتم زنگ زد صحبت كرد چون تلفنی با هم صحبت نكرده بودیم نه من صدای آن را می‌شناختم نه آن صدای من را می‌شناخت. من باورم شده بود كه رضا است ولی آن باورش نمی‌شد كه من همسرش هستم. گفتم: كی می‌آیی؟ روز پنجشنبه برایت نامه فرستادم. گفت: نامه شما هنوز به دست من نرسیده‌است. گفتم: اتفاقاً می‌برم پست‌خانه پست می‌كنم كه زود به دستت برسد. گفت: نه نرسیده است. گفتم: بچه‌ها هی می‌پرسند: بابا كی می‌آید؟! با شوخی گفت: تصمیم گرفتم دیگر نیایم.

دخترم برایش نامه نوشت. بردم پست كردم كه به دستش رسیده بود. رفیق‌هایش می‌گفتند: چند بار این نامه را خواند. گفت: می‌دانید كی این نامه‌ها را نوشته است، دخترم برایم نوشته بود نامه برای ما نوشته بود كه 9:30 شب می‌خواهیم حمله كنیم اگر زنده ماندم برمی‌گردم. دیگر همان نامه‌اش شد كه رفیق‌هایش می‌گفتند: «با هم رفتیم وقتی كه برگشتیم سراغ هم دیگر را گرفتیم رضا نبود.»

انتهای پیام/
 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده