همیشه نگران ضربه به اسلام بود
به گزارش نوید شاهد همدان، خاطراتی از جعفر مظاهری همرزم و از دوستان سردار شهید علیرضا خزایی منتشر میشود.
تازه سپاه اسدآباد تشکیل شده بود و او یکی دو ماه مسئول روابط عمومی بود.
تاثیرگذار، باسواد، فعال، بابرنامه، از همه مهمتر بومی بود. همه اینها را به آقای قشمی (عضو شورای فرماندهی سپاه همدان) گفته بودم.
کمی بعد، من شدم مسئول پذیرش سپاه، شهید ناصر قاسمی مسئول عملیات هم فرمانده شد.
در جلسه معارفه، کسی مخالفت نکرد؛ حتی یک نفر.
آن وقتها همه نظرشان را میگفتند؛ حتی نیروهای ساده دژبانی.
قرآن
وقتی اغلب بچههای سپاه، روخوانی قرآن را هم بلند نبودند، علیرضا قرآن تفسیر میکرد.
سهم بچههای سپاه از کلاسهایش فقط بعد از نماز صبح بود؛ چون علیرضا هر روز چند جا کلاس داشت.
خودش میگفت: «من تفسیر نمیکنم؛ قرآن را ساده معنا میکنم.»
نفوذ کلام
پای منبر خیلی از علما نشسته بودم، تفسیرشان را هم شنیده بودم.
علیرضا که تفسیر میکرد، مبهوتِ چهره نورانیش میشدم.
میماندم «او از کجا شروع کرده که در این سن به این بلوغ فکری رسیده.»
فقط نبوغ فردی نبود؛ عنایت خدا بود و خلوص نیت او.
گواهش؛ نفوذ کلامش.
مباحثه
بحث سیاسی میکردیم، بحث اعتقادی؛ یکیمان میشد موافق، یکی مخالف.
قرار میگذاشتیم؛ من طرف انقلاب و اسلام را بگیرم، او ضدانقلاب باشد. دفعه بعد جایمان را عوض میکردیم.
این طوری، برای خیلی از نقطه ضعفهایی که در افکارمان بود، راهحل پیدا میشد.
اگر من در بحث به بنبست میرسیدم، خودش جواب میداد.
میگفت: «نه، نه باید اینجا، این را میگفتی.»
ذکر
داشتیم میرفتیم سالن غذاخوری، دیدم لباش داره تکون میخوره.
گفتم «علی! داری برا خودت جوک میگی؟»
لبجنبانیش که تمام شد، گفت: «آقا جعفر! بیا حالا که داریم میریم ناهار بخوریم، نیت کنیم برای این بخوریم که قوت بگیریم و سربازای خوبی برای اسلام باشیم.»
میگفت: «غذا خوردنمون هم باید عبادت باشه.»
زود، تند، سریع ...
آرام و قرار نداشت؛ تند راه میرفت، تند حرف میزد.
از ما هم میخواست تند باشیم.
چرا این قدر گاز میدی؟ این سیمرغ تو ساواک بوده ها! تو راه میذارتمون!
فرصت کمه! حرف همیشگیش بود.
یک روز دیگر کفرم را در آورد، پا پیش شدم.
بهم گفت: «همیشه احساس میکنم در ماموریتم، در تعقیب نیروی ضد انقلاب؛ انگار یک ضربه اساسی به پیکر اسلام و انقلاب زده و گریخته باشد. شاید برای همین، عجول به نظر میام!»