ساواک نگذاشت به آرزویش برسد
به گزارش نوید شاهد همدان، خاطراتی از نادعلی خزایی پدر سردار شهید علیرضا خزایی منتشر میشود.
کودکی
یادم نمیآید بچگی کرده باشد، نه بازی، نه رفتار بچگانهای.
کارهایش مثل آدم بزرگها بود؛ راه رفتنش، حرف زدنش.
پنج سال بیشتر نداشت که پایش را کرد توی یک کفش که میخواهم برم مدرسه.
سپاهی دانش روستا آشنا بود؛ قبول کرد برود، به شرط آنکه مرتب برود و مستمع آزاد باشد و
آخر سال، شد شاگرد اول کلاس.
مدرسه
عجول بود، حتی توی درس خواندن.
در کلاس سوم، معلم از علیرضا شاکی بود، علیرضا از معلم.
معلمش میگفت: «مدام میگه آقا زود زود درس بدید تا کتابها زودتر تموم بشه. وقتی هم ازش میپرسم کجا با این عجله؟ چیزی نمیگه».
شهریور ماه، وقت امتحان تجدیدیها، دستم را گرفت و با یک بغل کتاب کلاس چهارم، کشان کشان برد دفتر مدرسه.
آقا اجازه! باید از من هم مثل تجدیدیها امتحان بگیرید!
علیرضا، سال بعد سر کلاس چهارم نرفته، رفت پنجم.
کربلا
محرم بود و علیرضا اصرار میکرد که؛ «من هم باید بیام مسجد؛ قول میدم ساکت باشم و شلوغ نکنم.»
همانطور زل زده بود به حاج آقا که بالای منبر داشت از مصیبت کربلا میگفت.
از او چشم بر نمیداشت و یکریز اشک میریخت.
از فردای آن روز شروع شد؛ سوال پشت سوال.
بابا! چرا یزید امام حسین رو کشت؟
بابا! کربلا کجاست؟
بابا! علی اصغر چطوری شهید شد؟
کنکور
پستچی کارنامه کنکورش را آورد. دیدم پزشکی ارتش هم قبول شده. خیلی دوست داشت پزشک شود.
زنگ زدم بهش، شیراز.
گفتم: «زبان انگلیسی رو ول کن، برو پزشکی بخون.»
گفت: «هر چی خدا بخواد.»
گفتم: «خدا میخواد، اگه تو بخوای. به سرگرد ... هم زنگ میزنم و سفارشت رو برا مصاحبه میکنم.»
ساواک براش پروندهسازی کرده بود؛ تو مصاحبه ردش کردند.
به جرم معاشرت با آیتالله دستغیب، یک بار دستگیر شده بود.
ظلم
از شیراز به دیدارمان آمده بود.
با دوستانش در مسجد جامع برای آیتالله آخوند (حضرت آیتالله العظمی آخوند ملاعلی معصومی همدانی، رئیس حوزه علمیه همدان، از عرفای بنام که در مرداد ۱۳۵۷ به دیار باقی شتافت) مجلس ختم گرفته بودند. مراسم که تمام شد، رفتند برای راهپیمایی.
جلوی جمعیت راه میرفت و بر ضد شاه شعار میداد. از جمعیت جدایش کردم و کشیدمش کنار.
علیرضا! ما توی این شهرغریبیم. اگه ماموران شاه بیان، هر مسئلهای پیش بیاد، میفته گردن تو.
همینطور داشتم برایش حرف میزدم که دیدم دارد گریه میکند.
حالا برای چی گریه میکنی؟
بابا! یادته وقتی داشتم میرفتم دانشگاه، یه قرآن بهم دادی و منو به اون سپردی؟ این دستور قرآنه که باید بر ظلم مبارزه کرد؛ چطور داری مانع حرکت قرآنیام میشی!
کم آوردم.
پیشانیام را بوسید و رفت.
قرآن
بعد از یازده ماه رفتیم سر وقتِ شهدایی که در ارتفاعات «قراویز» جا مانده بودند.
دشمن، تازه از آنجا عقبنشینی کرده بود.
پیدایشان کردیم؛ ۱۳ شهید، به فاصله چند متر از هم، در دامنه و روی یال.
هر کدامشان را یک جور شناسایی کردیم؛ از روی ساعتی، انگشتری، چیزی.
فقط ماند یک شهید که تو جیبش یه قرآن بود.
از رو قرآن جیبیاش، شناختمش.