خاطره‌ای از مادر شهید «سعید شالی»
دوشنبه, ۰۷ شهريور ۱۴۰۱ ساعت ۱۳:۱۴
مادر شهید تعریف می‌کند: پاتوق سعید، مسجد نظربیگ بود و در آنجا به قرائت قرآن و دعا می‌پرداخت.

به گزارش نوید شاهد همدان، شهید سعید شالی دوم شهریورماه ۱۳۳۸ در شهرستان همدان متولد شد. تا پایان دوره متوسطه در رشته انسانی درس خواند و به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت و بیست و نهم آبان ۱۳۶۲ در مریوان به شهادت رسید. در ادامه خاطره‌ای از مادر شهید را می‌خوانید:

زمانی که متولد شد درون پرده بود به طوری که خانمی که بچه را گرفت، می‌گفت: این بچه مومن می‌شود و همان هم شد اسمش در اصل مجید است و چون در شناسنامه‌اش اشکالاتی پیش آمده بود، برای درست کردن شناسنامه‌اش اسمش را سعید گذاشتیم وگرنه در منزل ما او را مجید صدا می‌زدیم، از همان زمان کودکی یعنی بین سن ۷-۶ سالگی شروع به خواندن نماز کرد.
درسشان را در مدرسه شکیبا (دبستان علی شریعتی) خواند. سعید از همان آغاز کودکی سه وعده به مسجد میرفت و نمازش را در مسجد می‌خواند. بعد که به سن ۱۰-۱۲ سالگی رسید، نماز شب می‌خواند و ماه رمضان هم روزه اش ترک نمی‌شد و در بقیه ما‌ها هم روز‌های دوشنبه و پنج شنبه روزه بود، به طوری که عمه اش با ایشان دعوا می‌کرد که تو با این درس‌های سخت چرا روزه می‌گیری و بدون توجه به حرف‌های عمه مرتب روز‌های پنج شنبه و دوشنبه را روزه بود.
در منزل یک اطاق کوچکی داشتیم که وقتی از مدرسه می‌آمد درون آن اتاق می‌رفت و مشغول درس خواندن می‌شد. اصلا من نفهمیدم این بچه کجا درس خواند و کجا بزرگ شد (بدون سرو صدا) معلم هایش همیشه از خصوصیاتش می‌گفتند و اصلا شکایتی از طرف معلم‌ها نسبت به این بچه نشد.
در زمان درس تا ظهر مدرسه بود و بعداز ظهر به کارگاه می‌رفت و آنجا مشغول به کار می‌شد و در سه ماه تابستان هم که تعطیلی بود، یا به همان کارگاه می‌رفت و یا در جای دیگر مشغول به کار می‌شد. البته نه به خاطر پول بلکه برای فرار از بیکاری به نحوی که در میان کوچه و محل هیچ رفیق و آشنائی نداشت.
سعید از همان زمان کودکی به وقت خود توجه داشت همانطوری که گفتم یا مشغول به درس بود یه به کارگاه برای کار کردن می‌رفت و یا در خانه به نحوی خود را مشغول می‌کرد. مثلا در کلاس سوم یا چهارم که بود با تخته یک سری اسامی امامان را در آورده بود و الان هم آن‌ها را به عنوان یادگاری نگه داشتم، هیچ وقت برای بازی به کوچه نمی‌رفت.
سعید در عین ساکت بودنش فعال بود و خیلی کمک دست پدرش بود با پدر خیلی جور بود هر جا پدرش می‌رفت سعید را هم با خودش می‌برد و این مسئله قبل از مدرسه ایشان هم بود. مثلا به فاتحه‌ای یا مراسمی که بود با هم می‌رفتند صبح‌های جمعه جلسه قرآن داشتند که به هیچ وجه جلسه اش ترک نمی‌شد.
مقر اصلی ایشان برای این جلسه مسجد نظر بیگ (مسجد حضرت علی (ع) خیابان شهدا بود)، ولی هفته‌ای یکبار آن را به منزل می‌انداختند و برای بچه‌های جلسه خودکار و غیره به عنوان جایزه می‌گرفت که من چند تا از آن‌ها را به عنوان یادگاری نگه داشته ام. دعای کمیل ایشان ترک نمی‌شد حالا یا بیرون می‌خواندند و یا در منزل.
به دروس حوزوی خیلی علاقه داشت و یکسال هم در سپاه درس حوزه خواند. یک روز پیش من آمد و گفت: مادر این پارچه تترون را بگیر و برای من یک لباس آخوندی بدوز گفتم: برای چه؟ گفت: می‌خواهم لباس آخوندی بپوشم وقتی ایشان شهید شدند لباس را منزل آوردند که من آن را برای کنگره اول شهدا فرستادم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده