خبر سقوط خرمشهر دیدگان همه را خیس کرد
به گزارش نوید شاهد همدان، بخش دوم خاطرات جانباز ۷۰ درصد ابراهیم محمودآبادی را از دوران خدمت سربازی و آغاز جنگ میخوانید:
دوران آموزشی ما زمانی شروع شد که هنوز از جنگ و جبهه خبری نبود، از محیطی امن و آرام دورههای مختلف آموزش سربازی برای ما آغاز شد، فرمانده گروهان ما یک سروان کادر بود که آموزش هزار و ۲۰۰ نفری دانشجویان لیسانس و فوق لیسانس را به عهده داشت سروان کاشفی دارای برخوردی عالی و به مطالب آموزشی مورد نیاز مسلط بود.
تاثیر جالبی روی بچهها داشت و خیلی محترمانه و مودبانه با همه رفتار میکرد لذا دانشجویان نیز متقابلاً به او احترام میگذاشتند و در مدت زمانی که مسئولیت آموزش گروهان را به عهده داشت حتی یک بار به خشونت و تهدید متوسل نشد و گروهان تحت امر نیز همیشه در رژهها و آموزشها رتبه عالی داشتند.
۴ نفر از هم کلاسیهای من در دانشگاه اصفهان، نیز با من هم دوره بودند و با هم خیلی راحت و اخت بودیم، زمان به سرعت سپری میشد تا به روز ۳۱ شهریور رسیدیم در بعدازظهر آن روز بعد از یک کلاس پر تلاش که از صبح ادامه داشت در آسایشگاه به استراحت مشغول بودیم ناگاه صدایی ناخوشایند گوش هایمان را آزار داد هیچکس معنی این آژیر را نمیدانست مرتباً از بلندگو تکرار میشد که این آژیر آژیر قرمز است، ولی کسی نمیدانست چکار کند، بعد از یک ساعت فرمانده گروهان بر عکس روال روزهای گذشته به گروهان آمد و همه را بخط کرد و شروع به توضیح دادن وضعیت قرمز، وضعیت زرد و وضعیت سفید و دیگر آموزشهایی که هنگام حمله دشمن بایستی مدنظر باشد کرد و اعلام داشت که متاسفانه کشور عراق به فرودگاه مهرآباد و چند فرودگاه دیگر حمله کرده و بعضی از هواپیماها و ادوات نظامی ما را از بین برده و به باندهای پرواز و فرود هواپیماها خسارت وارد کرده است.
از آن روز به بعد آموزش معنی دیگری به خود گرفت، بیشتر اوقات پادگان به حالت آماده باش بود و هر روز و هر شب چندین بار صدای آژیر بلند میشد و سربازان خواهی نخواهی مجبور بودند سریعاً محیط آسایشگاه را ترک و به پناهگاه بروند، بیشتر این آژیرها جنبه آزمایشی داشت، ولی گاهی موردهای واقعی حمله نظامی نیز بود که همه مجبور بودند مساله را جدی بگیرند.
آموزشهای (ش، م، ر)، آموزشهای رزم شبانه و تک و پاتک آموزشهای بعدی بود که دیگر سربازها با جان و دل دنبال یاد گرفتن این مسائل بودند، بچهها هر دقیقه و هر ساعتی با داشتن رادیوهای کوچک و جیبی از وضعیت جبههها مطلع میشدند، یکی از بچهها هم یک تلویزیون کوچک از خانه آورده بود و هر شب تا موقع خاموشی اخبار را لحظه به لحظه دنبال میکرد، شبی که تلویزیون اعلام کرد متاسفانه علیرغم دفاع جانانهای که از خرمشهر شده بود در روز ۲۶ مهر سقوط کرد همه دسته جمعی شروع به گریه کردند، هق هق گریهها قطع نمیشد، اخباری که از سقوط هواپیماها و هلی کوپترها و سقوط شهرهای مختلف بستان و قصر شیرین و ... میرسید متاثر کننده بود، همه منتظر بودند که دوره آموزشی زودتر تمام شود و عازم جبهه شده و نقشی در سبک پیروزی و عقب راندن دشمن داشته باشند، در اول آذر این انتظار به سر آمد و بعد از اینکه ما را به پادگان افسریه منتقل کردند تقسیم ستوان وظیفهها براساس نمراتی که در دورههای آموزشی مختلف کسب کرده بودند، انجام شد هر دو نفر یا سه نفر وارد یک گروهان شدیم و هر کدام فرماندهی یک دسته ۴۵ نفری را عهده دار شدیم سه چهار نفر هم به گروهان ادوات و گروهان اردکان منتقل شدند.
پای تابلو نام تمام واحدهای درخواست کننده نیرو و تعداد افراد مورد نیاز ثبت و تعداد تقاضا به تعداد افراد تنظیم شده بود، نفر اول را صدا میکردند و او محل مورد علاقه اش را انتخاب میکرد و نفر دوم و سوم و تا نوبت به من رسید که نفر شانزدهم بودم خیلی علاقه داشتم که به لشکر ۲۱ که هم اکنون در جنوب مشغول درگیری با دشمن بود بپیوندم، به جای رفتن به پادگانهای آموزشی شاهرود، بیرجند و ... که کیلومترها از جبهه دور بود دوست داشتم از نزدیک صحنه جنگ واقعی را ببینم و بتوانم نقش آفرین باشم، دعا میکردم که سهمیه این لشگر قبل از انتخاب من به اتمام نرسد و خوشبختانه به آرزویم رسیدم و با انتخاب مورد نظر روز بعد به همراه افراد دیگری که عازم جبهه جنوب در لشگرهای مختلف رزمی بودند راهی اندیمشک شدم آن روز تمام واگنهای قطار مملو از افراد نظامی بود و غیر از نظامیان اجازه ورود کسی را به قطار نمیدادند.
ادامه دارد...