آبرو دار بود
به گزارش نوید شاهد همدان، شهید عباس پورش همدانی در دهم شهریورماه ۱۳۳۵ در شهرستان همدان متولد شد. پدرش حاجی محمد و مادرش منصوره نام داشت. تا پایان دوره کارشناسی در رشته اقتصاد درس خواند و از سوی جهادسازندگی در جبهه حضور یافت. بیست و دوم اردیبهشت ماه ۱۳۶۷ با سمت فرمانده عملیات گردان الغدیر در شیخ محمد عراق براثر اصات ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکرش در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
خاطرهای از محمدعلی متقیان همرزم شهید عباس پورش همدانی در دوران دفاع مقدس را میخوانید.
نماز
یک روز برای چند لحظه تمام فکرش رفت روی مطالعه یک حدیث، چنان عمیق که گویی هیچ کاری جز فکر کردن به آن ندارد. بعد از چند دقیقه تازه متوجه شد من کنارش ایستاده ام.
گفت: «خیلی تکان دهنده است!»
گفتم: «چی تکان دهنده است حاجی؟!»
گفت: «این حدیث امام صادق (ع) که فرموده اگر کسی عمداً نماز نخواند، کافر است! خدا به داد آدمهای بی نماز برسه.»
آبرو
میگفت: دوست ندارم وقتی کسی مشکلی را مطرح میکند، به چهره اش نگاه کنم. همین که مشکلش را میگوید به اندازه کافی خجالت میکشد. من هم نمیخواهم با نگاههای مکرر خجالت او را دو چندان کنم.
هر وقت کسی مشکلش را مطرح میکرد، سرش پایین بود تا حرفهای طرف تمام شود.
میگفت: «من آبروداری میکنم تا خدا هم برای من آبروداری کند!»
نوارکاست
بهش گفتم: «حاجی، میخواهم تعدادی نوار آهنگران و کویتی پور تهیه کنم برای بچه ها. هم خودشان استفاده کنند و هم وقتی رفتند مرخصی ببرند خانه.
گفت: «طرح خوبیه، برو پول بگیر و هرچی لازمه بخر.»
رفتم پول گرفتم و به تعداد بچهها نوار تهیه کردم.
بعد از مدتی فهمیدم پولی که بابت تهیه نوارها داده، از حقوق خودش بوده.
تازه وقتی بهش گفتم. گفت: «راضی نیستم هیچ کس بدانه. شما هم هیچی نگو!»
تا زنده بود به کسی نگفتم.
روستا
بچههایی که قبلاً در آن روستا کار کرده بودند و وضعیت روستا را میدانستند، بهش گفتند: «حاج عباس، اینجا درست بشو نیست! ول کنید برید جای دیگر کار کنید.»
گفت: «اتفاقاً هنر اینه که این جور روستاها را درست کنیم.»
مردم را جمع کرد توی مسجد روستا. به قدری سیگار کشیدند که فضای مسجد تاریک شد.
به زبان مردم روستا شروع کرد به سخنرانی. با آن نفس گرم و کلمات جذابش چنان تحولی در روستاییها ایجاد کرد که با هم متحد شدند و خان را که تا آن موقع هنوز مثل زمان شاه به مردم زور میگفت، از روستا بیرون کردند. زمینها را هم زیر نظر شورا و ریش سفیدان روستا بین مردم تقسیم کرد.
چند نفر از جوانان روستا اعزام شدند به جبهه و تعدادی هم شهید شدند.
روستایی که همه از آن قطع امید کرده بودند، شد روستای نمونه در منطقه!
کمک
وقتی وارد اتاق شد، دیدم تمام هیکلش پر از گرد و خاکه. اگر میتکاندیش یک کیلو خاک از لباسش میریخت.
پیش خودم فکر کردم با کسی درگیر شده و همدیگر را مفصل کتک کاری کرده اند.
گفتم: «حاجی چیزی شده؟!»
گفت: «فعلاً یه چایی بده بخورم، تا برات بگم!»
وقتی استکان چای را گذاشتم جلوش گفت: «مردم روستا داشتند خرمن باد میدادند، رفتم یک مقدار بهشان کمک کردم، و مقداری گندم دادم دهانه خرمن کوب!»
سلام
یک روز به من گفت: «فلانی برام خیلی سخته سلام آخر نماز را بگم.»
گفتم: «حاجی چرا فقط قسمت آخر نماز؟!»
گفت: «در سلام میگوییم: سلام بر ما و بندگان شایسته خدا، آخر من کی بنده شایسته خدا هستم.»
گفتم: «حاج آقا شما چرا شکسته نفسی میکنید!»
گفت: «محمد آقا هرکسی خودش را بهتر میشناسه.»
گفتم: «پس تکلیف ما که به این چیزها توجهی نداریم، چی میشه؟»
گفت: «لا یکلف الله نفساً الا وسعها»