عزیزتر از ماه
به گزارش نوید شاهد همدان، شهید عباس پورش همدانی در دهم شهریورماه ۱۳۳۵ در شهرستان همدان متولد شد. پدرش حاجی محمد و مادرش منصوره نام داشت. تا پایان دوره کارشناسی در رشته اقتصاد درس خواند و از سوی جهادسازندگی در جبهه حضور یافت. بیست و دوم اردیبهشت ماه ۱۳۶۷ با سمت فرمانده عملیات گردان الغدیر در شیخ محمد عراق براثر اصات ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکرش در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
وقتی او را باردار بودم، همیشه خواب ماه میدیدم. بعد از تولدش هم احساس عجیبی به او داشتم. به خاطر خوابهایی که دیده بودم، هر وقت در آغوشم بود، احساس میکردم ماه را در آغوشم گرفته ام. واقعاً عباس برایم عزیز بود، عزیزتر از ماه!
گاهی وقتها فکر میکنم، شاید بین ماه من و ماه بنی هاشم یک ارتباط معنوی وجود داشته، چون عباس من، فدایی عباس حسین (ع) بود.
چون در ماه محرم به دنیا آمده بود، اسمش را عباس گذاشتیم. عمهای داشت که زن مومنهای بود. آن موقع مثل حالا پدر و مادرها نقش چندانی در نامگذاری بچهها نداشتند و اسم بچهها را بیشتر بزرگترهای فامیل انتخاب میکردند، البته از پدر و مادر هم نظرخواهی میشد. در این مورد هم عمه اش گفت: «من میخواهم اسمش را بگذارم عباس!» ما هم به انتخابش راضی بودیم. عباس برای همه ما اسم قشنگی بود.
بعد از تولدش چند بار سخت مریض شد. هربار که مریض میشد، کلی نذر و نیاز میکردم تا خدا عباسم را شفا بدهد. با اینکه زمان طاغوت بود و خیلیها در فکر مسائل دینی نبودند، من روی تربیت دینی عباس خیلی جدی بودم.
هر وقت میخواستم شیرش بدهم، وضو میگرفتم و با «بسم الله» شیرش میدادم. البته این ارتباط عاطفی بین من و عباس دو طرفه بود. او هم بیشتر از همه به من علاقه داشت و این علاقه تا آخرین روزهای عمرش در این دنیای خاکی هرگز کمرنگ نشد. ولی بعد از شهادتش این من بودم که میسوختم و میساختم و همان عشق هنوز باقی بود.
از روز اول به درس و مشق علاقه زیادی داشت. خیاطی میکردم تا کمک خرج پدرش باشم و بیشتر هدفم این بود که از درآمد خیاطی امکانات تحصیلی بچهها را فراهم کنم. سال ۱۳۴۲ در خیابان بین النهرین رفت مکتب. معلم هایش خیلی از دستش راضی بودند. در همه درسها نمراتش خوب بود.
همان سال اول که رفت مدرسه، بقیه کتابها را کلمه به کلمه میخواند. همان سال اول وقتی شروع کرد کتاب خواندن. پدرش میگفت: «باورم نمیشه! راستی راستی این بچه با این سن و سال داره کتاب میخونه؟!»
بچه که بود، هر وقت میرفتم روضه با آن همه جنب و جوشی که از او خبر داشتم، میآمد کنارم مینشست و خیلی آرام و ساکت به روضهها گوش میداد. علاقه عجیبی به مجالس اهل بیت (ع) داشت. گاهی تعجب میکردم که بچه به آن شلوغی چطور در مجلس روضه این قدر آرام و ساکت است! شاید شنیدن روضههای سیدالشهداء باعث آرامش او میشد. خانمهایی که به روضه میآمدند، میگفتند: «چرا نمیذاری عباس بره با بچهها بازی کنه؟!»
میگفتم: «من حرفی ندارم، عباس خودش نمیره. میگه میخوام توی مجلس باشم!»
آمدند گفتند عباس از روی پل افتاده داخل رودخانه. بند دلم پاره شد! گفتم: «اگر چیزی بهش شده باشه. جواب پدرش را چی بدم؟».
ولی خدا خواست چیزی نشد. خیلی پر جنب و جوش بود. یک لحظه آرام و قرار نداشت.
بعضی وقتها که دیر میکرد، پسر دایی اش را میفرستادم دنبالش، آخر با او بیشتر ایاق بودند. اوقات فراغتش هم گاهی میرفت مغازه کمک پدرش.
غیرتی بود
ده دوازده سال بیشتر نداشت. تابستانها میرفت کارگری جلوی دست بنا. با اینکه جثه کوچکی داشت، ولی استاد کارها از دستش راضی بودند. میگفتند: «عباس به اندازه یک آدم بزرگ کار میکنه.»
غیرتی بود، نمیخواست توی هیچ کاری کم بیاره.
غروبها که از سر کار برمی گشت، لباس هایش را عوض میکرد و میرفت مسجد، نماز جماعت.
قول سفاعت داد
گاهی وقتها بی هوا وارد اتاقش میشدم، میدیدم روی سجاده دست هایش را به طرف آسمان بلند کرده و اشک میریزه. چهار ستون بدنم میلرزید.
به خودم میگفتم، با این اشکها آخرش عباس هم مثل امیر از پیشم میرود.
وقتی این همه گریه و زمزمه اش را میدیدم، بهش میگفتم: «مادر! چرا این قدر گریه میکنی؟!»
میگفت: «مادر اگر بدانی آن دنیا چه خبره!» میگفتم: «مادر چه خبره؟ مگر تو با این سن و سال چی کار کردی که نگرانی؟»
سرش را پایین میانداخت و میگفت: «این اشکها خیلی کارسازه.»
گاهی به حالت شوخی به هم میگفت: «امیر که شهید شده، بیا رضایت بده من هم برم. قول میدم شفاعتت کنم!»
میگفتم: «عباس، با دل مادرت بازی نکن. آخر من مادرم، همان دوری امیر بسه»
میگفت: «حالا ما یه چیزی گفتیم، شهید شدن که به این آسانیها نیست. گلولهای که از لوله تفنگی بیرون میاد، خدا مقرر میکنه به کی بخوره. ما و این لیاقت ها! گمان نمیکنم!»