خاطرات شهدا: شهید "محمد طالبیان" به روایت دوستان و همرزمان
يکشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۰۷:۴۸
مرد عصبانی، خنده اش گرفت و نشست روی زمین و آرام شد. از آن روز به بعد هر کس عصبانی میشد، با لحن حاجی برایش می خواندند: هی دل، ای دل، ای دل، ای دل، ای دل....
رحمان نادی: یک بار که با حاجی جبهه بودیم، یک نفر با ما بود که خیلی اهل غرغر و ایرادگیری بود. به همه چیز گیر میداد که مثلا چرا فلانی رفت، چرا فلانی آمد، چرا دیر شد، چرا زود شد و فلان و بهمان. خلاصه همیشه کلافه بود. یکی از همان روزهایی که خیلی عصبانی بود، حاجی همان طور که نشسته بود و نگاهش می کرد، زیر لب برایش خواند: هی... دل ای دل ای دل ای دل هی دل ای دل...
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت: اینها چه بود به من گفتی؟ با چه زبانی بود؟! همه مان خندیدیم و حاجی دوباره خواند: هی دل ای دل ای دل ای دل ای دل ای دل هی....
مرد عصبانی، خنده اش گرفت و نشست روی زمین و آرام شد. از آن روز به بعد هر کس عصبانی میشد، با لحن حاجی برایش می خواندند: هی دل، ای دل، ای دل، ای دل، ای دل....
نظر شما