این روزها مثل حاج آقا طالبیان کم پیدا می شود
غلام علی مالمیر: در تاریک و روشنایی صبح از خانه بیرون می آید و در خلوت خیابان، پیرمرد رفتگری را می بیند که کنار انباشته ای از برگهای جارو شده به درختی تکیه داده و در خواب شیرین خر و پف می کند. آرام و آهسته جلو می رود. جاروی پیرمرد را بر می دارد و شروع می کند به جارو کشیدن و برگ ها و آشغال ها را از هر
طرف جمع می کند.
اتومبیلی به سرعت رد میشود و با صدایش، پیرمرد هراسان از خواب بیدار میشود. دست می برد تا جارویش را بر دارد که صدای کرت کرت و خش خش برگها نگاهش را می کشاند به پایین خیابان.
مردی جارو به دست را می بیند که تند تند جارو میزند. بلند می شود و دوان دوان به طرفش می رود. عینک ته استکانیش را روی بینی اش جا به جا می کند و زل میزند به صورت مرد و می گوید: حاج آقا طالبیان! شمایید. خجالتم ندهید. چرا شما؟ اصلا نفهمیدم چه طور شد که خوابم برد؟!
طالبیان با لبخند می گوید: دشمنت شرمنده باشد، پدرجان! دیدم خسته ای، خوابی، خواستم اول صبحی من هم کمکت کنم. شاید ثوابی ببرم. زود بیدار شدی وگرنه همه را برایت جارو میزدم!
زن پیرمرد تا قضیه را می شنود، می گوید: ما از حضرت علی (ع) خیلی چیزها شنیده ایم. حاج آقا کارهایش مثل کارهای حضرت علی می ماند. او پیرو واقعی حضرت علی است. پیرمرد سر تکان میدهد و حرف هایش را تصدیق می کند و می گوید: این روزها مثل حاج آقا طالبیان کم پیدا می شود.