بغض راه گلویم را بست و فقط نگاهش می کردم
محمدابراهیم طالبیان، برادر شهید: دیگر برای ملاقات با حاجی بی تاب شده بودم. به زندان اوین رفتم. گفتند: ما زندانی به این اسم نداریم. در زندان قصر هم همین جواب را شنیدم. نا امید و خسته به نهاوند برگشتم. چند روزی بیش تر طاقت نیاوردم و باز راهی تهران شدم و رفتم به زندان اوین.
از این طرف و آن طرف پرس و جو کردم؛ اصرار کردم. بالاخره بعد از دوندگی زیاد معلوم شد که گمشده ام در همان زندان است. درخواست ملاقات کردم و پس از چند ساعت انتظار به محل ملاقات رفتم. می بایست ثابت می کردم من برادر این شخص هستم و گرنه به غیر از بستگان درجه یک اجازه دیدار نمی دادند.
وضعیت پرونده اش خوشایند نبود. بالاخره حاجی را آوردند. دو نفر زیر بغلش را گرفته بودند و روی زمین می کشیدند. پاهایش از روی زمین بریده بود. رنگ و روی پریده و چهره استخوانیش را که دیدم، بغض راه گلویم را بست و فقط نگاهش می کردم.
بعد پرسیدم: کجا بودی؟
گفت: محل پذیرایی!
گفتم: خیلی ناراحتی؟
گفت: در نتیجه پذیرایی زیاد، کلیه هایم خون ریزی کرده و قلبم هم ناراحت شده و حالم این است که می بینی.
حال خرابش را میدیدم اما به روی خودش نمی آورد. با لبخندی کم رنگ و قلبی مطمئن شروع کرد به یک احوال پرسی گرم و مرتب دل داریم میداد که ناراحت نباشم.
تا یک ماه بعد دوباره به ملاقاتش رفتم. حال تأسف بارش حسابی دگرگون و نگرانم کرد. نای حرف زدن نداشت. توی دیدار قبلی گفته بود: قلبم ناراحت است. شورای پزشکی زندان تصمیم به جراحی قلب گرفتند ولی من قبول نکردم. هر چه خدا بخواهد راضیم به رضایش.
ولی اینبار که دیدمش، برعکس قبل، بسیار خندان و سرحال بود.
گفتم: . خدا را شکر، بگو ببینم قلبت چه طور شد؟ عملت کردند؟ گفت: نه، به عمل رضایت ندادم اما قلبم خوب شد. می بینی که سرحالم. میدانی چرا؟ آخر یک ماه روزه گرفتم. با روزه خودم را معالجه کردم.