تشت را روی سرش گذاشت و به خانه برگشتیم
بهار عزیزی: تشت بزرگ پر از لباس را با سختی و نفس نفس زنان می بردم خانه همسایه تا آب کشی کنم. ستهایم از سرما بی حس شده بود. برف، تمام کوچه را پوشانده بود.
دمپایی های کوچک پلاستیکیم لیز میخورد و به زور خودم را نگه میداشتم تا این که در یک شیب تند به شدت زمین خوردم و تشت لباس ها برگشت روی خودم.
آن زیر داشتم دست و پا میزدم و گریه می کردم که محمد پسر همسایه مان که نوجوان مهربانی بود به دادم رسید و از روی زمین بلندم کرد. دلداریم داد و لباس ها را جمع کرد.
تشت را
روی سرش گذاشت و به خانه برگشتیم. به مادرم گفت: خواهش می کنم دعوایش نکنید خودم دیدم
چه طوری پایش لیز خورد و افتاد. حالا من
این لباس ها را می برم و همه را آبکشی می کنم و می آورم.
مادرم
گفت: دستت درد نکند محمد جان. سپس رو به من کرد و گفت: بهار، این همان کسی است که درباره
اش می پرسیدی. هر شب صدای دل نشین تلاوت قرآن این پسر است که تا خانه ما می آید، پسر
کربلایی حسین.