وداع زهیر گونه یک شهید با همسرش: طلاقت میدهم، برو به زندگی خودت برس
نوید شاهد همدان: در یکی از ملاقاتهایمان دم زندان، بعد از انتظاری کشنده، نحیف و رنجور آمد و نشست رو به رویم و با لبخند نگاهم کرد و به گرمی احوالم را پرسید. دستهای ورم کرده ام را زیر چادر پنهان کرده بودم. نمی خواستم بفهمد در غیابش چه قدر رنج می کشم؛ یا این که بگویم برای دوختن یک پیراهن یا یک چادر، فقط هفت ریال دستمزد می گیرم و...
اشک توی چشم هایش پر شده بود. گفت: فکر می کنم برایم حبس ابد بریده اند. تو فقط سی سال داری و خیلی جوانی، نمی خواهم به پای من پیر بشوی. طلاقت میدهم، برو به زندگی خودت برس.
همان طور که اشکها روی صورتم پایین می آمدند، گفتم: من هیچ وقت از تو و بچه هایم نمی گذرم؛ آنقدر اصرار کرد، تا این که به ناچار دستهایم را نشانش دادم و گفتم: با همین دستها زحمت می کشم، بچه هایت را بزرگ می کنم و به مدرسه می فرستم و منتظر میمانم تا وقتی آزاد بشوی و برگردی.
برگرفته از کتاب آقای معلم، زندگینامه و خاطرات معلم شهید محمد طالبیان