امید به پایان روزهای سخت زندان
نوید شاهد همدان: پدرم با مرحوم پدربزرگم ارتباط روحی بسیار صمیمی داشت. تعریف می کرد: یک روز توی زندان خیلی کتکم زدند و شکنجه ام کردند؛ به طوری که کمرم شکست و دیگر نمی توانستم راه بروم. وقتی نتوانستند اعترافی از من بگیرند رهایم کردند و گفتند: این دیگر زنده نمی ماند. بیاندازیدش توی سلول انفرادی تا همان جا بماند و بمیرد.
از شدت درد بیهوش شدم، وقتی به هوش آمدم چشم هایم را در اتاقی تنگ و تاریک باز کردم. در حال دعا و نیایش به خواب رفتم. پدرم را در خواب دیدم. مرا در آغوش کشید و گفت: پسرم مقاومت کن این دوره هم با همه سختی هایش می گذرد.
کمرش را شکسته بودند و نمی توانست روی پاهایش بایستد
با خطی بسیار زیبا نوشته بود که حالش خوب است و در زندان هیچ مشکلی ندارد. بعد از مدتها بی خبری نامه ای از زندان به دستمان رسید. در این مدت نمیدانستیم پدر زنده است یا مرده.
به ملاقاتش رفتیم. بعد از تحمل سختگیریهای بسیار وارد اتاق انتظار بزرگی شدیم. عده زیادی منتظر بودند. کم کم همه زندانی ها آمدند و با خانوادههایشان ملاقات کردند و رفتند. اما از پدر هیچ خبری نبود. دست و پایمان یخ کرده و بی حس شده بود و ناامیدی هر لحظه بیشتر و بیشتر در چشم هایمان خانه می کرد.
پشت میله ها یک متر فاصله بود و باز یک ردیف میله سیاه دیگر و از وسطش یک نگهبان مرتب در حال رفت و آمد بود. سر جا خشکمان زده بود و رفت و آمد نگهبان را تماشا می کردیم.
در آخر پدر را آوردند. دو نفر زیر بغلش را گرفته و کشان کشان او را میآوردند. همه به گریه افتادم. کمرش را زیر شکنجه شکسته بودند و نمیتوانست روی پاهایش بایستد اما با آن حال به من که گریه می کردم گفت محمدحسین نمازت را میخوانی؟ خواهرت را که اذیت نمی کنی؟ برادرت را چه؟ مادرت را کمک میکنی؟ پسرم سر نمازت ما را هم دعا کن.
و باز هم همان حرفها که درسهایتان را بخوانید تا موفق شوید و ...
با همان حال دردناک کشان کشان از ما دورش کردند و ما ماندیم و بغض های شکسته و سیل اشک پشت آن میله های سرد.
منبع: پرونده شهید در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان همدان و کتاب آقای معلم نوشته خانم مهین سمواتی