قسمت سوم: اعتباری که از برادرم گرفتم
* احساس تنهایی روز اول دبیرستان
روز اول در دبیرستان فیروزان برایم صبح دلپذیر و لذت بخشی بود. زودتر از همه وارد حیاط دبیرستان شدم. کم کم بچه ها آمدند. بین بچه ها می گشتم تا شاید دوستان سال قبلم را پیدا کنم؛ اما هیچ کدام از آنها نبودند، با خودم گفتم که یعنی فقط من یک نفر در این دبیرستان ثبت نام کرده ام؟!
این فکر ناراحتم می کرد؛ همان طور که با چشمان قیافه ای آشنا را جست وجو می کردم، ایرج خزایی را دیدم. ایرج را موقع امتحان نهایی در دبستان سعدی دیده بودم. در آن لحظات آرزو می کردم که ای کاش به طرفم بیاید و مرا از تنهایی در بیاورد.
لذت هم صحبتی با او سراپای وجودم را پر کرده بود اما از یک طرف من پسری کمرو و از خانواده ای متوسط و او از یک خانواده اشرافی بود، پس امید دوستی متقابل نمی رفت. دلم برای یک دوست و مصاحب پر میزد. برایم فرقی نمی کرد فقیر باشد یا غنی! دلم می خواست از آن غربت رها بشوم. همه شاد بودند، شوخی می کردند و می خندیدند.
بالاخره صف بستیم و کلاس ها جدا شد و به سرکلاس رفتیم. اولین دبیری که به کلاس آمد، آقایی عینکی، خوش قیافه و مهربان بود. عینک سفیدش زیبایی صورتش را دو چندان کرده بود. صحبت هایش را با جملاتی در مورد رفتار ما در دبیرستان شروع کرد. بعد گفت:
- چون این اولین جلسه ای است که سر کلاس شما آمده ام و استعداد هیچ کدام از شما را به جز آنها را که سال گذشته مردود شده اند نمیدانیم، بهتر است که املایی برایتان بگویم تا هم وقت بیهوده تلف نشود و هم با اسم، خط و میزان معلومات املایی شما آشنا شوم.
برگه های کاغذ را پخش و املاء را شروع کرد. وقتی گفتن املاء را تمام کرد، همه را به حرف و نصیحت گرفت. یکی یکی نمره میداد و کنارشان می گذاشت. تا این که به املای من رسید و گفت: کار بسیار خوبی کرده ای که آیین نگارش و نقطه گذاری را رعایت کرده ای. بعد املای مرا برداشت و به همه هم کلاسی هایم نشان داد.
املاء را این طور شروع کرده بودم:
محمد طالبیان تاریخ: 3 مهر 1334
سال اول دبیرستان املای شماره یک
گفت: بچه ها همه نگاه کنید. اگر شما هم اصول نگارش را در املاهایتان رعایت می کردید، املای شما هم مثل این زیبا میشد.
* سعی کن مثل برادرت باشی
و بعد پرسید: شما داداش آقای ابراهیم طالبیان هستید؟
گفتم: بله.
گل از گلش باز شد. گفت: آقای طالبیان مثل یک برادر مهربان برای ما بود. پسری با استعداد و لایق، در مدت سه سال که این جا بود، علاوه بر این که هیچگونه بدی از او ندیده ایم، با آن ایمان و نطق خدادادیش، بیشتر کودکان و دانش آموزان منحرف این دبیرستان را به راه راست راهنمایی کرد.
من دبیر او بوده ام؛ اما در راه که میدیدمش، به او سلام می کردم. حالا خیلی خوشحالم که برادرش به این دبیرستان آمده. سعی کن مثل برادرت باشی.
به یکباره توجه تمام بچه های کلاس به طرفم جلب شد؛ مخصوصا خزایی و سیف که آرزوی دوستی با آنها را داشتم. بر خلاف زنگ اول که دلم برای دوستی یک نفر پر میزد، زنگ دوم همه اطرافم را گرفته بودند و با همه دوست شده بودم.
منبع: پرونده شهید در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان همدان و کتاب "آقای معلم" نوشته خانم مهین سمواتی