قسمت دوم: گریه بی امان برای درس
عشق یادگیری و خواندن و نوشتن راحتم نمی گذاشت. از باغ که به شهر برگشتیم آنقدر گریه و زاری کردم تا اجازه دادند به مکتب خانه بروم و درس بخوانم. دختر آقا، معلم مهربانی بود، با دوستانم، خير الله عطاری و محمد رقیق که البته از من بزرگتر بودند، هم مکتب بودیم. یکی دو ساعتی به مکتبخانه می رفتم و پس از آن می بایست به دکان بر می گشتم و همچنان کار می کردم.
یک روز که خرد و خسته، از دکان بر می گشتم. چشمم به جلال، یکی از بچه های محله مان افتاد؛ با کتابی زیر بغل از مدرسه برمی گشت. همین که به نزدیکی من رسید، با همان زبان کودکانه و شیرین و لهجه نهاوندی گفت:
مه الآن کلاس دویمم و همه چی بلدم
همین چند کلمه کودکانه، به ظاهر ساده مثل صاعقه آسمانی چشمانم را تیره و مغزم را دگرگون کرد و از همان جا گریه کردم تا به خانه رسیدم. در میان هق هق گریه، دچار سکسکه شده و به نفس نفس افتاده بودم. هیچ حرفی نمی توانستم بزنم. گویی عقده ای کهنه در دلم سر باز کرده باشد و حالا حالا گریه بطلبد.
با نفسی گرفته گاهی سرم را به روی فرش می کوبیدم. مادرم حسابی نگران و دست پاچه شده بود. دلداری و دلسوزی هایش هیچ اثری بر من نداشت. رفت و برایم یک شیرینی آورد. احساس حقارت و خردی که در مقابل جلال به جانم ریخته بود و عشق به درس، اشکم را در آورده بود و چشمانم را مثل دو تا کاسه خون کرده بود.
بعدازظهر به دکان رفتم؛ اتفاقا ابراهیم، برادرم که چهارسالی از من بزرگتر بود و ترک تحصیل کرده و دکان بقالی را در راسته میرزا آقا باز کرده بود، همان روزها تصمیم به ادامه تحصیل داشت. آن شب هر دو تصمیم مان را با پدر در میان گذاشتیم. پدر هر چه تلاش کرد که از نفوذ کلام و قدرتش استفاده کند و ما را از تصمیم مان منصرف کند، موفق نشد.
فردای آن روز دست هر دوی ما را گرفت و برد به اداره فرهنگ. با گرفتن گواهی دکتر، کار برادرم درست شد؛ ولی مرا به دلیل زیادی سن قبول نمی کردند. مقابل میز، چشمان ملتمس کودکانه ام را دوخته بودم به آقای رییس فرهنگ که می گفت:
- نه آقا! این پسر شما خیلی بزرگ است بر خلاف قد و قواره اش! نه، نمی شود.
شاید بتوانید برایش صغر سن بگیرید.
باز هم سیل اشک بود که به روی صورتم دویدن گرفت و صدای ناله ام بلند شد. قلب کوچکم به شدت متلاطم و به همه چیز و همه کس بدبین بودم و از رییس فرهنگ لجم می آمد. می خواستم التماسش کنم اما نمی توانستم؛ فقط و فقط اشک می ریختم و هق هق کنان می گفتم:
۔ داشی! تو به من قول دادی که حتما اسمم را مینویسی، چرا این مرد نمی گذارد من به مدرسه بروم؟! چرا زودتر نگذاشتی من به مدرسه بروم؟
پایم را روی زمین می کوبیدم و چراهای پی در پی من اتاق رییس را تبدیل به دادگاهی کرده بود که پدر محکومم فرصت هیچ دفاعی را از خودش نداشت. داشتم با اشک و ناله حق خودم را می گرفتم. پدرم دلش برایم سوخت و از روی محبت دست بزرگش را روی سرم کشید و گفت:
- روله! گریه نکن، بیا بریم دکان برات بهتره. دییه گذشته. بیا، بیا بریم.
رؤیاهای کودکانه و عاشقانه ام داشت خراب میشد که عکس العملم تأثیر خودش را بر رییس فرهنگ گذاشت و درست همان لحظه ای که می خواستیم از در اتاق بیرون برویم، پدرم را صدا کرد و گفت:
- آقا! چند لحظه صبر کنید، من برعکس، خیال کردم پسر شما مایل نیست به مدرسه برود و پسر پاگریزی است و شما می خواهید به زور اسمش را بنویسید و این گریه به خاطر ترس از فلک و چوب مدرسه است! حالا که می بینم این قدر مشتاق درس خواندن است و برعکس شما بی میل هستید، او را می پذیریم.
و چیزی را روی کاغذ نوشته و گفت:
- بفرمایید این را ببرید دبستان آقای بلالی توی کوچه درازه بفرمایید که این پسر را ثبت نام کنند.
به یکباره دنیایم عوض شد؛ با نگاه اشک آلودم از رییس تشکر کردم و بی اختیار به خنده افتادم. می خندیدم، در حالی که هنوز دانه های اشک از چانه ام می چکید. همه چیز و همه آدمها در نظرم زیبا و دوست داشتنی شدند. طفلی خمود بودم که پر و بال باز کرده و همچون پرنده ای آزاد از قفس می پریدم تا به دبستان رسیدم و خوشبختانه در آن جا هم مدیر مدرسه به راحتی قبولم کرد.
بالاخره به آرزوی بزرگ و طلایی خودم رسیدم و به مدرسه رفتم؛ هر چند که بچه ها درس را شروع کرده و از من جلوتر بودند، ولی با کوشش زیاد خودم را به آنها رساندم؛ در حالی که خودم را خوشبخت ترین انسان روی زمین می دانستم.
چه خوش باشد که بعد از روزگاری، به امیدی رسد امیدواری
کلاس اول را به پایان رسانیدم؛ با این که سر و وضع درست و حسابی نداشتم، اما همه هم کلاسی ها، معلم، ناظم و مدیر مدرسه دوستم داشتند.
تابستان ۱۳۳۶ از راه رسید و ما باز هم به باغ رفتیم. یک روز که برای تهیه هیزم برای پختن نان و خرید بعضی چیزها به سفارش مادرم به شهر رفته بودم، پدرم را دیدم که با خنده مخصوصی گفت:
- بیا، جونه مرگ شده! پنج قران دادم تا این به مَ دادن!
ورقه ای دستش بود که بعدها فهمیدم کارنامه من است و خنده بابا برای شاگرد اول شدنم بود. علت مخالفت شدیدش با تحصیل من پیش گویی طالع بینی بود که گفته بود:
اگر این پسر درس بخواند، برایش دردسر درست می شود و به زندان می افتد؟ نگذار که به مدرسه برود! پدرم خواسته بود تا با سرنوشت بجنگد؛ ولی موفق نشد.
*یک قدم دیگر رو به جلو
کلاس دوم با اشتیاق بیشتری وارد کلاس دوم شدم. تابستان، در هر فرصتی کتاب فارسی سال اول را باز می کردم و با لذت تمام کلمات را تکرار می کردم و از این تکرار شیرین هیچ وقت خسته نمیشدم. آب، بابا، ایران و اسب. تعدادی از دوستانم مردود شده و در کلاس اول مانده بودند. دوستی ها، آشتی ها، قهقهه زدن ها، شیطنت ها، بازی های کودکانه همه آن چیزی بود که کودکیم را زیبا می کرد. سه ماه اول می گذشت. تلاش برای شاگرد اول شدن و راضی نگه داشتن بزرگترها را با تمام توان ادامه میدادم. کوچکترین بهانه کافی بود تا پدرم از مدرسه رفتنم جلوگیری کند من وقت این بهانه را دستش ندادم.
میرزا حسین خان سمیعی معلم کلاس سوم ما بود؛ مردی مهربان و خوش قلب. هر وقت عصبانی میشد، قلمدانش را از جیب در می آورد و با آن بچه ها را تنبیه می کرد. مثل همیشه من مبصر کلاس بودم و نمراتم همیشه عالی بود. یکی از دوستانم کتاب امیرحمزه صاحبقران را که کتاب بسیار شیرین و دل چسبی بود، به من امانت داد تا بخوانم؛ اما مگر می گذاشتند. هنوز یک صفحه کامل نخوانده، من را برای انجام کاری به بیرون می فرستادند. کارها را به سرعت انجام میدادم تا فرصتی پیدا کنم و ادامه کتاب را بخوانم.
همان سال، خواهرم را هم به مدرسه فرستادند و من به او کمک می کردم. او هم که نمی گذاشت درس خودم را بخوانم، چه برسد به کتاب غیر درسی. کتاب، کشش عجیبی داشت و من به هیچ وجه نمی توانستم از خواندنش صرف نظر کنم. تصمیم گرفتم شبها بیدار بمانم و آن را بخوانم. آن قدر صبر می کردم تا همه بخوابند، بعد یواشکی فتیله چراغ را کمی بالا می کشیدم و تا صبح کتاب می خواندم.
چند شب همین طور بیدار می ماندم و چشمانم را به زور باز نگه می داشتم؛ تا این که کتاب را توانستم کامل بخوانم. درسها و مشق هایم می ماند برای صبح؛ و اگر صبح ما را برای خرید نمی فرستادند، تندتند مینوشتم و بین راه خانه تا مدرسه می خواندم و حفظ می کردم. سؤال هایی که از معلم می پرسیدم، گاهی بی جواب می ماند؛ یا معلم مجبور به مطالعه می شد تا جواب سؤالم را پیدا کند. بارها معلممان سر تکان می داد و می گفت:
- طالبیان! تو ان شاء الله خیلی ترقی خواهی کرد.
*کت سفید با دکمه های قشنگ برای من
عید آن سال را فراموش نمی کنم؛ چون پدرم یک کت سفید با دکمه های قشنگ برایم خرید. برای من که لباس هایم همیشه ساده و مندرس بود، این کت آنقدر عزیز شد که دلم نمی خواست بپوشم و با این که بعدها آن قدر پوشیدمش که کاملا پاره پاره شد، باز هم دلم نمی آمد دست از سرش بردارم!
اردیبهشت ماه با هوای مطبوعش از راه رسید. صبح زود از باغ به دبستان می رفتم. پایان آن سال باز پدرم کارنامه به دست می آمد. در حالی که باز هم برای گرفتنش پنج قران داده بود!
معلم ما، آقای صدیقی، کلیمی بود. شلاقی داشت که سرش را گره زده بود و همیشه در جیب داشت، سؤالات درسی را از بچه ها می پرسید و هر کسی که درس را نخوانده بود و جواب درست را نمی دانست، با آن شلاق تنبیه اش می کرد. به کسانی که جواب درست را بلد بودند، اجازه می داد که یک پس گردنی به تنبل ها بزنند. بیشتر وقت ها کسی که پس گردنی ها را می زد، من بودم.
روش تدریس های جالبی داشت؛ مثلا انشاء هایمان را باید دونفره مینوشتیم و به صورت سؤال و جواب و حتما هم سر صف می خواندیم. روزهایی که نوبت من می شد و انشاه را سر صف می خواندم، بچه ها حسابی دست می زدند و تشویق می کردند. آن سال من دوستان خوبی داشتم. یکی از آنها جلال بود که مردود شده بود؛ همان پسری که مدرسه رفتنم را مدیون ژست آن روز توی کوچه اش هستم. دوست دیگری داشتم که رنگ سبز چمنی را کشف کرد. آن سال نقاشی روی شیشه می کشیدیم. از نقاشی هم نمرات خوبی می گرفتم. همراه دوستانم به بچه های بی بضاعت کمک می کردیم. برایشان زغال تهیه می کردیم و می بردیم خانه شان، یکی از بچه ها مريض شد. با معلممان به عیادتش رفتیم. در خانه شان با چای از ما پذیرایی کرد؛ اما من هر چه به خودم فشار آوردم، خجالت کشیدم که چای را جلوی معلمم بخورم.
قهرها، آشتیها و دوستی هایمان ادامه داشت. قلبم از محبت به دیگران لبریز بود و خوشحالی و نشاط را بیشتر در محیط دبستان حس می کردم و در خانه کاری را که به من سپرده می شد، انجام میدادم و حسابی مواظب بودم تا مشکلی برای ادامه تحصیلم درست نشود.
عید را با همان کت سفید پارسالی گذراندم و باز هم به مدرسه رفتم. به درس میقات رسیده بودیم؛ درسی که برای بچه ها یاد گرفتنش خیلی سخت بود و طفلکی ها بیشترین کتک ها را به خاطر همین درس از معلم خوردند.
*دیدن ابن ملجم در خواب
باز تابستان از راه رسید؛ فصل باغ و صحرا. بیش تر روزها یک گونی پر از تریشه(چوب های خرد شده برای آتش) را بر می داشتم و از شهر به باغ می بردم. عرق ریزان می رسیدم و گونی را زمین می گذاشتم و برای جمع کردن فرفيون به کوه می رفتم. آن سال چند تا مریضی سخت گرفتم. یکی از بیماری های خطرناکم با تب های شدید شروع شد. گاهی کابوس میدیدم؛ انگار حیوانات عجیب و غریب به من حمله ور گردند.
جیغ می کشیدم و از خواب می پریدم. گاهی بیهوش می شدم. از داغی تب میسوختم. گاهی چنان باغ دور سرم می چرخید و سرگیجه داشتم که مادر نگرانم را که کنارم نشسته بود، نمی دیدم. خواب می دیدم کمی مو توی دستم هست که آرام آرام بزرگ و بزرگتر می شد و تبدیل به آدمی می شد که سرش به آسمان می رسید. دست های بزرگش را به طرفم می آورد تا مرا بگیرد و من می خواستم فرار کنم. جیغ می کشیدم و به هوش می آمدم و باز از هوش می رفتم. با مواظبت ها و شب نخوابی های مادرم کم کم حالم خوب شد.
یک شب در خوابی عجیب دیدم که از راهی به طرف صحرا می رفتم جوی آبی کنار درخت توتی بود و یک چادر هم کنارش، ناگهان مرغ خیلی بزرگی شخصی را که به منقار داشت، به زمین گذاشت و مشغول خوردن اش شد. آن قدر خورد تا آثاری از مرد به جا نماند. بعد آن را استفراغ کرد؛ دوباره شکل مرد اولی شد. آن کار چندبار تکرار شد و من که از ترس قدرت حرکت نداشتم، همین طور نگاه می کردم. بعد مرد را داخل کوره آتش دیدم، می سوخت، خاکستر می شد و دوباره مثل اولش می شد. باز او را می انداختند توی آتش. از ترس تمام بدنم می لرزید. از شخصی پرسیدم این مرد کیست؟ چرا این بلاها را به سرش می آورند؟
آن مرد گفت: این ابن ملجم است. او گناهکار است و مادرش را خیلی آزار داده. اگر کسی مادرش را اذیت کند، این بلا سرش می آید و دچار عذاب می شود.
از خواب بیدار شدم. می لرزیدم و حالم خراب بود از برادر بزرگترم پرسیدم که ابن ملجم یعنی چه؟ گفت: ابن ملجم کسی است که حضرت علی علیه السلام را شهید کرده برای چه می پرسی؟! جریان خواب را برایش تعریف کردم. ماجرای خواب به گوش همه خانواده رسید. همه به نوعی از شنیدنش وحشت کرده بودند؛ اما مادرم بیشترین استفاده را از تعبیر خواب کرد و گفت: پسرم! سعی کن مرا اذیت نکنی و گرنه به عاقبت ابن ملجم دچار می شوی.
از آن روز به بعد خیلی تغییر کردم و بیش از پیش مطیع و فرمان بر همه مخصوصا مادرم شدم. وقتی مادرم کاری را می خواست انجام دهم حتی اگر در توانم نبود، تمام تلاشم را برای جلب رضایتش می کردم.
*بالاخره به دبیرستان رسیدم
باز شعله عشق و علاقه به تحصیل در وجودم شعله ور شد و برای رفتن به دبیرستان بی تابم کرد و طبق معمول با مخالفت پدر روبه رو شدم؛ اما برادرم اصرار داشت که حتما به دبیرستان بروم و خودش رفت و اسمم را در دبیرستان فیروزان نوشت. برادرم از تجربیات خودش برایم می گفت. مثلا می گفت:
من توی سه سالی که در دبیرستان بودم، چیزهایی کشف کردم. یکی از آنها این است که اگر کسی در سه ماه اول سال تحصیلی بتواند خودش را زرنگ و درس خوان معرفی کند، در طول سال آسوده است. پس تو هم سعی کن شایستگی خودت را از همان اول نشان بدهی.
تجربه های خوب برادرم همیشه برایم مفید بود.
منبع: پرونده شهید در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان همدان و کتاب "آقای معلم" نوشته خانم مهین سمواتی