مثل تربت کربلا بوی عطر می دهد
راوی: مادر و جمعی از دوستان شهید
سال ۱۳۶۹ آزادگان به کشور بازگشتند. آرزو داشتم حميد هم در میان آنها باشد اما ... . بعد از چند سال از اتمام جنگ، تفحص شهدا گسترش یافت. بعد از ده سال خبر رسید که پیکر مبارک شهید حمید هاشمی به وطن بازگشته. کاروان های پیکر شهدا به میهن باز می گشت و غبار غفلت را از دیدگان مردم دور می کرد.
شنیده بودم که حمید آرزو داشته گمنام بماند. به دوستانش گفته بود: می خواهم همه چیز من برای خدا باشد و چیزی برنگردد. اما من در نمازها و دعاها به خدا اصرار می کردم که نشانی از حمید به من برسد تا دلم را گرم کند. پیکر شهدا را می آوردند و من منتظر حمید بودم. بدون اینکه ما خبر داشته باشیم پیکر حمید چند بار به همدان آمده اما به دلیل اشتباه نوشتن نام پدر، پیکر حمید بر می گشته.
چون نام پدرش غلامعلی بود و آنها نوشته بودند غلامحسین بالاخره پیگیر شدیم. چند نفر از دوستان حمید رفتند و او را شناسایی کردند.
یکی از دوستانش می گفت: من با خودم فکر کردم که از کجا معلوم که این جنازه، متعلق به حمید باشد. شدید به فکر فرو رفتم! شب خواب دیدم که حمید آمده و رو به من کرد و گفت: مرا از تنم بشناسید. فردا صبح که بیدار شدم، با خودم گفتم: یعنی چی که مرا از تنم بشناسید؟
بعد یادم آمد که در شب عملیات، بچه های گردان ۱۵۵ حضرت علی اصغر در جاده بصره با تانک ها درگیر شدند و حمید و همرزمانش چند تانک را منهدم می کنند. حمید موقعی که بلند می شود تا برود جلو و تانک بعدی را منهدم کند، تیری به پیشانی اش می خورد و بر زمین می افتد.
فردا صبح به اتفاق چند تن از دوستان رفتیم پزشکی قانونی برای تشخیص پیکر حمید. اول جمجمه ی حمید را برداشتم. در آنجا دیدم که دقیقا از ناحیه ی سر تیر خورده و شهید شده. مطمئن شدم که خود حمید است.
* * *
روزی که خبر دادند حمید را می خواهند بیاورند، گفتم: حمید من یک نشانه دارد و آن، جورابی است که روزی که می رفت جبهه برایش خریدم. وقتی که رفتم حمید را ببینم، گفتند: جز مشتی استخوان نیست. گفتم: پارچه را باز کنید تا من حمیدم را ببینم. نمی گذاشتند اما بالاخره استخوانهای مبارک حمید را دیدم. وقتی که نگاه کردم، دیدم که استخوان سرش شکسته و از ناحیه پیشانی سوراخ شده.
گفتند: حمید از ناحیه ی سر تیر خورده. بعد دقت کردم و دیدم بعد از گذشت ده سال جورابش سالم مانده و هنوز به پایش بود. دیگر مطمئن شده بودم. همان موقع از هوش رفتم... هر وقت که می روم سر مزارش با حمید صحبت می کنم. می گویم تو که میدانستی پدر نداری چرا مرا تنها گذاشتی؟ تو که هیچ وقت راضی نمی شدی اشک از چشمان من جاری شود، با آن همه علاقه ای که به من داشتی چرا تنهایم گذاشتی!؟
بعد از پیدا شدن پیکرش، همه انگار آرام شده بودند. کمتر بی قرار بودیم. دیدن حتی همان استخوانها ما را از انتظار بیرون آورد. موقعی که گروه تفحص شهدا، بدن مبارک حمید را پیدا کردند چیزی جز چند تکه استخوان نبود و پیکر پاکش به صورت خاک اطراف استخوان ها را گرفته بود.
آنها داخل یک شیشه از تربت پیکر حمید برداشته بودند و برایم آورده بودند، هنوز هم آن خاک را دارم. مثل تربت کربلا بوی عطر می دهد.