طلبه شهید نادر عبادی نیا به روایت همرزمان
رزمنده دلاور کریم مطهری:
یک جوان ۱۷ یا ۱۸ ساله خوش سیما. آرام و متین، نورانی و باصفا، لبخندی همیشگی برگوشه لب. محجوب. با صوتی دل نشین و لباس روحانی به تن با سخنانی دلنشین و پرمعانی و جثهای کوچک و پیش نماز جماعات ما، او نادر عبادی نیا طلبهای درس خوان که در قم درس خواند بود.
درس و بحث را رها کرده بود و به جبهه حق پیوسته بود؛ هرشب بعد از نماز جماعت دعای توسل میخواند و آرام اشک میریخت و شبها هم برای راز و نیاز با محبوب خود سر به سجده میگذاشت و نجوا میکرد. کسی بیاد ندارد یک شب نماز شبش قضا شده باشد. همه او را بهعنوان ساعت گردان میشناختند.
هر وقت وضو میگرفت نیم ساعت به اذان مانده بود. هر وقت موتور برق را روشن میکرد یک ربع به اذان مانده بود که نوار قرآن را پشت بلندگو میگذاشت. معمولا هم اذان ها را ایشان میداد و بچهها هم البته آنها که تا آن موقع بیدار نشده بودند و در گوشه کنار رودخانه و یا لابلای سنگهای کوههای اطراف به راز و نیاز با خدا نبودند، بلند میشدند فوری برای نماز آماده میشدند و بعد از نماز هم طبق برنامه زیارت عاشورا را به همراه محمد بهشتی میخواندند.
یک روز صبح نزدیک اذان متوجه شدم وقت اذان است ولی ساعت گردان کار خودش را انجام نداده است. بهطرف چادر نادر می رود و او را می بیند که بشدت در حال گریه و زاری است و دائم از خدا می پرسد چرا من امشب بیدار نشدم و به نماز شبم نرسیدم آخر من چه گناهی مرتکب شدم که باید امروزم را با راز و نیاز با تو شروع نکنم. چنان گریه می کرد که اول ترسیدم و فکر کردم اتفاق خاصی برایش پیش آمده که اینطور پریشان است. آنروز را هر کاری کردیم حاج نادر امام جماعت ما نشد و خودش را می خواست اینطوری تادیب کند.
همه آنهایی که در ماههای آذر و دی در جنوب بودهاند میدانند که چه سرمای استخوانسوزی دارد؛ چه برسد به آموزش غواصی و شنا در آن ماهها، او با آن جثه کوچک و لاغرش هم پای بقیه افراد آموزش غواصی را انجام میداد.
بعضی مواقع شبها ساعت ۱۱ یا ۱۲ همه را که از فرط خستگی خوابیده بودند بیدار میکردیم و برای آشنایی با آب در شب و شنا و غواصی توی آب میبردیم و به حاج آقا میگفتیم او میتواند توی آب نرود ولی نمیپذیرفت. آموزش در آن سرمای طاقت فرسا باعث شده بود تمامی بچهها مشکل جسمی پیدا کرده و مریض شده بودند که ناچار شدیم یک روز تمرین را تعطیل کرده و دکتر به محل آموزش سد گتوند آوردیم و همه را معاینه کرد.
حاج آقا هم در تمامی آموزشها شرکت میکرد بدون اینکه ابراز خستگی کند. نزدیک عملیات کربلای ۴ بود فکر میکنم ۲۷ آذر بود همه را به روستای ابوشانک در اروند کنار بردیم با آبراههای زیاد و روبروی شهر فاو و ما میبایست آموزش عبور از اروندرود را در دستور کار میگذاشتیم. کار با جدیت شروع شد. به هر کس اسلحهای متناسب جثه و قدرتش میدادیم و یا هر کس میتوانست اسلحه مورد نظر خودش را انتخاب کند.
در آن موقع متوجه شدم حاج آقا عبای نیا آر پی جی برداشته و با آن تمرین میکند، با خودم گفتم کمی تمرین میکند و وقتی کار با آر پی جی را مشکل ببیند آن را عوض میکند و اسلحهای سبک بر میدارد. بچههای دیگر آمدند و گفتند حاجی یک فکری برای حاج آقا بکنید و سلاح سبکتری به او بدهید.
بعد از تمرین آن روز او را صدا کردم دوتایی در جاده خاکی کنار آبراه ابوشانک قدم زدیم، به او گفتم حاج آقا غواصی توی آب اروند دشوار است و باید تا جایی که میتوانید از اسلحه سبک استفاده کنید تا بهتر بتوانید فین (کفشهای غواصی) بزنید و آر پی جی برای شما سنگین است؛ بهتر است کلاش بردارید. او قبول نکرد، گفتم حاج آقا شما توانایی برداشتن آر پی جی و غواصی کردن در اروند را ندارید؛ خسته میشوید و نمیتوانید ادامه بدهید.
مکثی کرد و رو به من کرد گفت: حاج کریم آر پی جی مرا خسته نمیکند بلکه من آر پی جی را خسته میکنم و مرا همین طور بحالت مات و مبهوتی که از گفتار او منگ شده و زبانم قفل شده بود رها کرد رفت. او با همان اسلحه تمرین کرد و در عملیات شرکت کرد و در حالی که مشغول شلیک آر پی جی از میان معبر دشمن به سمت سنگر تیربار آنها بود تیری به پیشانی نورانیش خورد و در همان موقع به دیدار معبودش شتافت.
رزمنده دلاور حاج محسن جامه بزرگ:
تمام قد ایستادم روی انگشتهای پام و لامپ را چرخاندم. تاریکی پرده انداخت تو چادر. چشم چشمی را نمیدید. بچه ها به سجده افتادند با همان لباس غواصی و همصدای عبادینیا شدند که پرسوز می خواند: بریزآب روان اسماء، ولی آهسته، آهسته.
همه توی حال خود پیشانی بر خاک بودند که یک آن شنیدیم عبادی نیا بی بی را از عمق جان صدا زد و بدون اینکه دعا کند سر از سجده برداشت و با همان هقهقهای بلندش زد بیرون...طاقت نیاوردم به دنبالش رفتم خواستم صدایش کنم، اما نتوانستم….رفت رسید کنار کنده نخلی و زانو زد و عمامه اش را از سرش برداشت و پیشانی گذاشت بر روی خاک...رفتم جلو دست روی شانهاش گذاشتم تا بفهمد من آنجا هستم….هر قدر سعی کردم از او بپرسم چه شده و چه دیده نتوانستم و در چشمانش نفی خواستههایم را میدیدم….فقط گفتم: تا عملیات فقط چهل روز باقی مانده یعنی یک اربعین...نکند همین عددهاست که…..که باز هق زد و سر تکان داد و سر به سجده گذاشت….گفتم: نادر روضه امشبت با شبهای دیگر فرق داشت چه شده؟ چی تو دلت گذشته مرد؟ بگو؟ بلند شد و لب گزید و گفت:نه! و راه افتاد و با گام های بلند رفت . صدایش کردم ! برگشت و گفت: امتحان سختی بود. امتحان سختی داریم، خیلی سخت، فقط همین… و رفت و نشست داخل بلم و پارو زد و آنقدر نگاهش کردم تا سیاهی شب بلعیدش.
رزمنده دلاور مهدی فرجی:
نادر عبادی نیا از بچه های مسجد موسی ابن جعفر بود. علاقه ی شدیدی به روحانیت و درس طلبگی داشت و درسش هم خیلی خوب بود. با عطشی که به حوزه داشت بالاخره رفت و طلبه شد و در کنار طلبگی حضور فعالی نیز در جبهه داشت.
در شهر دزفول برای سپری کردن یکسری آموزش های ویژه غواصی به گردان غواصی ملحق شد که فرماندهی گردان یاد شده را آقای کریم مطهری عهده دار بودند. با توجه به خصایص اخلاقی بالایی که داشت و همینطور تقوی و اخلاق خوبشان بچه ها را دور هم جمع می کرد.
یکی دو شب قبل از عملیات کربلای 4 ایشان را در مقری بین آبادان و فاو دیدم. بچه ها در روستایی به نام ابوشانک مهمان ما بودند. نگاهش کردم. خیلی نورانی شده بود. بلند شد نماز بخواند همه به نادر اقتدا کردیم .
نادر به قدری بین بچه ها اتحاد ایجاد کرده بود که به نوعی عامل اصلی انسجام گردان غواصی بود. شاید اگر وی در جمع بچه ها نبود این گردان اینقدر عالی از آب در نمی آمد چراکه شرایط کار در گردان غواصی آنقدر سخت بود که خیلی از بچه ها نتوانستند از پس آن برآیند فلذا رفتند در جای دیگر انجام وظیفه کردند.
اما شهید عبادی نیا این مرد خدایی همه را خدایی کرده بود و هر کجا که قدم می گذاشت گروه نیز به دنبال وی می رفتند. واقعا عبور از اروند رود با آن همه موانعی که دشمن ایجاد کرده بود کار هرکسی نبود. آنها قبل از عبور از آن موانع از سیم خاردار های نفس خود گذشته بودند، رفتند و بدنهایشان را در میان سیم خاردارها، خورشیدی ها و سایر موانعی که دشمن در میان اروند رود کاشته بود جا گذاشتند تا آب و خاک و ناموس این مرز و بوم همیشه به خاطر داشتن آنها به خود ببالد.
رزمنده دلاور سعید نظری:
نادر انسانی با تقوا و پر تلاش بود که به واسطه ی طلبه بودن ،و مرام اخلاقی،وی امام جماعت ما بود .در منطقه عملیاتی کربلای 4 که ما در گردان غواصی بودیم ایشان هم آنجا حضور داشت.در اقامه ی نماز شب بسیار دقت میکردند،با توجه به اینکه کار غواصی بسیار سخت و طاقت فرسا بود ما از شدت خستگی بعد از اقامه ی نماز مغرب و عشاء و صرف شام می خوابیدیم و تا صبح دیگر نمیتوانستیم از خواب بیدار شویم، ولی ایشان بیدار می شدند و اجازه نمیدادند که نمازشان هیچ وقت ترک شود.
یک روز برای نماز صبح جلو نرفتند تا دیگران به او اقتدا کنند ،هرچه بچه ها اصرار کردند وی امتناع کرد،وقتی علت را جویا شدیم گفت امروز نمی توانم جلو بایستم چون نماز شبم دیروز قضا شده است.