غواص ها بوی نعنا می دهند/قسمت 2
موج را میدیدیم و مسیر آب را که از سمت سد گتوند می رفت سمت شوشتر. داشتیم خرامان می رسیدیم به اردوگاه غواصان لشکر. چند تا غواص هم دیدم که تازه از آب زده بودن بیرون. کریم مطهری هم بینشان بود.
تا ما را دیدند آمدند ایستادند جلوی موتوری گردان و برایمان دست تکان دادند و خندیدند. لباس همه مان خیس بود. غواص ها از آب و ما از شرجی گرمای هوا و گرمای مضاعف مینیبوس.
دیده بوسی و خوش و بش که تمام شد من ماندم و کریم. کریم سر درد دلش باز شد و گفت. یک تیپ نیرو از دزفول تقسیم شدهاند و خیلی ها التماس دعا دارند که بیاید پیش ما. گفت: فقط توانسته ۱۲ نفره شان را جدا کند. هرچند که مسئولین لشکر زیاد از قد و قواره و بنیه شان راضی نیستند. گفت: البته این ها زیاد مهم نیست شنیده که شهر خبرهایی است و بمباران پشت بمباران.
منتظر جواب من بود. چی داشتم که بگویم. نفسم را با صدا دادم بیرون و سر را تکان دادم. لب هم گزیدم. گفتم چی بگویم که نگفتنم بهتر است.
چشم من به یک غریبه افتاد از همان تازه واردها که یک کلمن قرمز گرفته بود دستش و شده بود سقای بچه هایی که توی گرمای ۴۵ درجه تابستان داشتند له له میزدند. آب را که با لبخند میداد دستشان می ایستاد نگاهشان می کرد و می گفت بگو یا عطشان.
به کریم گفتم این هم از غریبه هاست؟ گفت آره اسمش نادر عبادی نیا است و اهل همدان و از آن جوانهای با معرفتی که هم می جنگد هم درس طلبگی می خواند. بچه ها بهش میگویند ساعت گردان.
دلیل هم آورد که از وقتی آمده نماز صبح بچه ها یک دقیقه پس و پیش نشده. گفت خلاصه توی چارت سازمانی اشک و دعاست و از آن مخلص هاست و من محو تماشای او شده بودم و پیش خودم فکر میکردم یک جوان ۱۷ ساله مگر چه کار کرده که کریم میگوید مهره مار دارد و بچه ها را اسیر خودش کرده.