غسل میکنم غسل پشه... میخواد بشه میخواد نشه...
راوی: سید عبدالله محمودی و مصطفی روحی
قبل از عملیات گفتند که دشمن را فریب بدهیم و اول برویم به سمت هورتا دشمن فکر کند می خواهیم از هور، عملیات کنیم. بعد از سه ماه آموزش در سد گتوند دزفول بالاخره اعزام شدیم به منطقه ای به نام ابوشانک. بعد از مدتی اعزام شدیم به هورالعظیم و پاسگاه زید.
توی نیزارها زندگی می کردیم و حمید هم با ما بود، خیلی به عراقی ها نزدیک بودیم ولی آنها ما را نمیدیدند، زیرا نیزارها جلوی دید عراقی ها را می گرفت. قایق ها و بلم ها را هم به سکو می بستیم.
یک سکویی درست کرده بودیم و از آنجا عراقی ها را تحت نظر داشتیم. بچه ها دیگر غواصی را یاد گرفته بودند، یک روز حمید رفت بالای سکو. می خواست بپرد توی آب و غسل جمعه بکند.
آن قدر آنجا پشه داشت که به شوخی گفت: نیت می کنم غسل پشه برون. بعد گفت: ان شاء الله که غسل ما قبوله.... میخواد بشه میخواد نشه... همه خندیدیم و حمید پرید توی آب و آمد.
*
با اخلاقی که حمید داشت کاری را که می خواست انجام دهد تا به نتیجه نمی رسید به کسی چیزی نمی گفت.
بلم را بر می داشت و می زد تو دل نیزارها، در منطقه ی هورالهویزه با بچه ها کنار هم بودیم. بعضی وقت ها متوجه میشدم که حمید نیست. سراغش را از بچه ها می گرفتم. ولی کسی از حمید خبری نداشت.
یک روز طبق معمول نبود. بلم (قایق پارویی) را برداشتم و رفتم توی نیزارها، منطقه ی ما نزدیک عراقی ها بود و نمیشد با قایق موتوری رفت؛ زیرا سر و صدایش باعث می شد که متوجه حضور ما بشوند.
توی مسیر یک دفعه یک بلم را دیدم که حمید هم توی آن نشسته و با چشم گریان دارد با خدای خودش راز و نیاز می کند. در منطقه ی هور نمیشد مثل اردوگاه از بچه ها جدا شود و در بیابان نماز و مناجات داشته باشد، لذا با قایق از جمع بچه ها جدا شده بود.