خلاصه پیر مردها را آوردیم بین خودمان
راوی: مصطفی روحی و مظاهر مجیدی
حمید در آبان سال ۱۳۶۴ با یک گروه ۳۵۰ نفری دوباره به جبهه اعزام شد، آنجا از همه ی اقشار جامعه می آمدند و سن و سال ها متفاوت بود. از نوجوان تا پیر مرد.
وفق دادن این ها با هم خیلی سخت بود و در گردان تنها چیزی که اینها را با هم وفق می داد و همانند یک برادر در کنار هم قرار می داد، اخلاص، ایمان و وجود پربرکت افرادی چون حمید هاشمی بود. حمید با استفاده از احادیث ائمه معصومین وحدت ایجاد می کرد.
* * *
آموزش های سختی را پشت سر گذاشته بودیم و داشتیم گردان را برای عملیات آماده می کردیم.
زمستان ۱۳۶۴ بود. سه ماه گذشت و خبری از عملیات نشد. بچه ها خیلی خسته شده و دلتنگ خانواده بودند. می آمدند برای گرفتن مرخصی. به حمید گفتم حمید جان برو یک جوری جلوی این نگرانی بچه ها را بگیر.
حمید قابلیت های خاصی داشت. از نظراتش در اتاق فرماندهی برای شروع عملیات و برنامه ها استفاده می کردند.
حمید در بحث های فرهنگی و سیاسی و بصیرتی اطلاعات خوبی داشت و در این بحث ها پخته بود.
بعدها خودم از حمید در این باره سؤال کردم و فهمیدم که در دوران دبیرستان مسئول انجمن اسلامی بوده و کاملا در مباحث احزاب و گروه ها توجیه است. اما به خاطر استعداد حمید او را به عنوان مربی توی کلاس های آموزش قرار دادیم و این کار خیلی خوب جواب داد؛ چون حمید از خود بسیجی ها بود و گردان را خیلی قبراغ و سر حال نگه می داشت.
از همه مهم تر علاقه و ارادت خاصی به سخنان حضرت امام (ره) و آیت الله خامنه ای (حفظه الله) داشت و همیشه توی صحبت هایش در کلاس، اشاره ای به کلام این دو بزرگوار می کرد.
رفتارهای اجتماعی اش خیلی عالی بود. در انجام مأموریت ها دید وسیعی داشت.
او از همه ی ظرفیت ها به بهترین نحو استفاده می کرد. دید وسیعی داشت و آینده را به خوبی می دید. یک روز آمد پیش من و گفت: اگر چند تا رزمنده بزرگسال در گروهان ما باشد، خیلی خوب است؟
گفتم: برای چی حمید جان، این ها توی آموزش ها و راهپیمایی ها اذیت می شوند و باعث کم شدن سرعت و دقت عمل ما می شوند.
حمید گفت: نه این طور نیست، شما یک زحمتی بکش و چند تا پیرمرد از گروهان های دیگر بیاور، بقیه اش با من.
ما رفتیم چند نفری را پیدا کردیم که تقریبا ۷۵ سال سنشان بود.
خلاصه پیر مردها را آوردیم بین خودمان. حمید این سه پیرمرد را به عنوان پدر بزرگ های گروهان میدید. پیرمردها هم انسان های عجیب و مؤمنی بودند. هر سه نفرشان هم شهید شدند؛ شهید شعبانلو، شهید زارعی و شهید تابش.
من میدیدم که حمید خیلی به این سه نفر احترام می گذارد. درست مثل پدر خودش دوستشان داشت!
کنجکاو شدم ببینم چرا حمید به این سه نفر احترام می گذارد! بعد متوجه شدم که حمید از بچگی یتیم بزرگ شده، اما هنوز نمی دانستم چرا این ها را به گروهان آورده!
آن زمان مأموریتی که به ما داده بودند این بود که در سد گتوند آموزش غواصی می دیدیم. توی کار غواصی فعالیتهای شبانه و رفتن توی آب سرد و مانند اینها برای بچه ها خیلی سخت بود.
هدف حمید از آوردن این سه نفر این بود که در کارها، پشتیبانی لازم را از گروهان داشته باشد؛ مثلا، هر وقت که بچه ها صبح زود از خواب بیدار می شدند، می دیدند که صبحانه آماده شده.
وقتی با بچه ها می رفتیم برای غواصی، موقع برگشتن میدیدیم که چادر را حسابی گرم کرده اند تا بچه ها موقع برگشتن سردشان نشود. دور بچه ها را با پتوی گرم می پوشاندند. این پیرمردها حكم پدر بچه ها را داشتند. خیلی از مسائل روحی و روانی را برای بچه ها تأمین می کردند.
آنجا بود که به فکر حمید آفرین گفتم. او واقعا فکر اجتماعی اش خوب بود. یعنی از جوانان به نوعی و از پیرمردها به نوعی دیگر استفاده می کرد.
بچه ها حسابی برای عملیات آماده شدند. اما چند ماهی گذشت و خبری از عملیات نشد.
بچه ها کاملا روحیه شان را از دست دادند. باز هم حمید بود که با کارهایش، روحیه ی گروهان را سرپا نگه داشت.
حمید گاهی اوقات بچه های گروهان را یک جا جمع می کرد. بچه ها حلقه خیلی بزرگی می زدند و وسط حلقه مسابقات کشتی برگزار می کرد. نمیدانید چقدر در حفظ روحیه ی نیروها مؤثر بود. یک بار حمید با حاج حسین تابش کشتی گرفت. برای من خیلی جالب بود که حمید دارد با یک پیرمرد کشتی می گیرد؟
نتیجه ی کشتی هم مشخص بود. حمید با احترام خاصی که برای پیرمردهای گروهان قائل بود همیشه کشتی را می باخت.
ولی این کارهای حمید، جو گروهان را عوض می کرد. دیگر کسی دلتنگ خانواده نمی شد و دنبال مرخصی نمی آمد.