قرائت دعای کمیل کنار مزار شهدا
راوی: جمعی از دوستان
حمید هر چقدر از عمر گرانبارش را پشت سر می گذاشت، مشعل وجودش فروزان تر می شد. طوری که سال های پایان دبیرستان، یکپارچه فعالیت شده بود و چیزی جز حرکت و فعالیت به خاطر انقلاب، در نظر او مفهوم نداشت، به دروس مدرسه، کمتر توجه می کرد. کمتر به خانه می آمد و بیشتر در اجتماع بود.
او در آن سالها از لحاظ معرفتی و معنوی نیز بسیار رشد کرد. یکی از دوستانش می گفت: شب جمعه بود. به یاد دوستان شهیدم رفتم گلزار شهدا. صدای ضعیفی به گوش می رسید. ناله ای آشنا مرتب می گفت: الهی و ربی من لی غیرک.
خالصانه و از سر صدق می گفت. نزدیک تر شدم. صدای آشنای حمید بود که داخل یک قبر خالی کنار مزار یک شهید شده بود. سجاده مناجاتش را گشوده و با خدا نجوا می کرد. به حالش غبطه خوردم. اشکهایم جاری شد. تنهایش گذاشتم تا خلوتش را به هم نزنم.
یادم هست یک بار در زمستان وقتی برف باریده بود، ساعت حدود دوازده، حمید و من و چند نفر از بچه ها می رفتیم گلزار شهدا، با بیل برف ها را کنار می زدیم و شروع می کردیم به کندن قبر برای خودمان.
حمید کنار مزار آخرین شهید را می کند. قبری برای خودش آماده می کرد و در آن می خوابید. هر کسی برای خودش قبر می کند و در آن می خوابید. بعد حمید شروع می کرد به خواندن دعای کمیل. بچه ها شب خوشی را در جوار مزار شهدا طی می کردند.
من هم شاهد و ناظر کارهایشان بودم. بعد می گفتم: خدایا اینها چقدر خوب تو را شناخته اند، خدایا اینها کجا تربیت شده اند...
به دلیل معنویت بالا و جاذبه ی حمید، شبهای جمعه ی بعد، تعداد همراهان حمید بیشتر و بیشتر می شد. من آنها را می شناختم. بیشتر همراهان شبهای جمعه، اکنون در کنار حمید در باغ بهشت حضور دارند.
اما بالاخره دوران دبیرستان را در اوج فعالیت در سال ۱۳۶۳ به پایان رسانید و دوستان خود را به جبهه دعوت کرد و در تابستان همان سال عازم جبهه شد.