راضیم مانند شمعی بسوزم تا از روشنایی ام بچه ها محفلشان و جلسات دعایشان برقرار باشد
راوی: امیر اقبالیان و محمد گمار و حسن سجادی
مهرماه بود و مدرسه ها تازه باز شده بود. اوایل جنگ تحمیلی نیروهای زیادی به جبهه ها اعزام شدند و از دبیرستان امام خمینی (ره) هم تعدادی رفتند.
خود حمید مسئول ثبت نام بود و به همین دلیل خودش به جبهه نرفت (البته چون سنش کم بود اجازه نداشت تا اعزام شود). الحمدلله نیروهای اسلام همه جبهه ها را تأمین می کردند. ولی در اواخر تابستان 1363 فشارهای دشمن زیاد شده بود و نیروهای اسلام هم به شدت مقاومت می کردند.
حمید در اوضاع حساس جنگ تصمیم گرفت که به جبهه برود. با خبر شدم که حمید چند روز قبل از رفتنش به دبیرستان آمده بود و برای بچه ها سخنرانی کرده و با قدرت بیانی که داشت همه را به ادای تکلیف دعوت کرده بود.
به بچه ها گفته بود: می خواهند از طرف دبیرستان اعزام به جبهه داشته باشند. حرف های حمید روی بچه ها آنقدر تأثیر گذاشته بود که اکثرا می خواستند بروند جبهه.
اکثر بچه های دبیرستان آماده شده بودند که راهی شوند. اثرات سخنرانی آنقدر اوج گرفت که دبیرستان های دیگر را هم تحت تاثیر قرار داده بود و دانش آموزان مدارس را خالی کردند. طوری شد که مدیر کل آموزش و پرورش خودش آمد و گفت: شماها نباید همگی به جبهه بروید، باید عده ای بمانید و درس بخوانید.
* * *
در دفتر بسیج دبیرستان، حمید جلسه گذاشت و یک سری طرح ها و قرارها گذاشتیم تا سر و سامانی به بسیج بدهیم. چند روزی گذشت و داشتم توی خیابان می رفتم، که یک دفعه چشمم خورد به چند تا اتوبوس و رزمنده هایی که آماده اعزام به جبهه بودند.
اعزام در یک مدرسه ی قدیمی انجام می شد. رفتم داخل مدرسه. جمعیت زیادی آمده بودند. یک دفعه چشمم به حمید خورد که لباس نظامی پوشیده بود. حالم بد شد. رفتم جلو و با تعجب گفتم: حمید تو اینجا چه کار می کنی؟ این لباس های نظامی چیه؟ مگر ما با هم قرار نگذاشتیم که ... حمید مرا به آغوش گرفت و شوخی کرد و گفت: من رفتم حلالم کن.
* * *
حمید واقعا یک سخنور زبردست بود، یعنی به راحتی در جمع های بزرگ صحبت می کرد، با ریاست دبیرستان و دوستان و در جبهه با فرماندهان و استاندار و فرماندار و... خیلی راحت صحبت می کرد. عجیب بود که یک جوان بتواند این قدر راحت صحبت کند.
زمان پایگاه بسیج و انجمن اسلامی مدرسه فعال بود. شبهای جمعه دانش آموزان برای دعای کمیل می آمدند. همان روز دور هم جمع بودیم. حمید چند بار سرفه کرد و آماده شد چیزی بگوید. همه ساکت، منتظر شنیدن حرف حمید بودیم.
گفت: بچه ها هر کدام از ما شهید شد، بعد از شهادت، دوستان دور هم جمع بشوید و ما را فراموش نکنید و به یاد همدیگر باشید. روی این مطلب خیلی تأکید می کرد. انگار می دانست که خودش رفتنی است. می گفت من راضی هستم همانند شمعی بسوزم و آب شوم تا از روشنایی ام بچه ها محفلشان و جلسات دعایشان برقرار باشد و به یاد ما باشند.
* * *
شب آخری که قرار بود فردا صبحش حمید و بقیه بروند جبهه، در کنارشان بودیم. از جمله شهید ارسلان ملکی، شهید رحیم کیانی نور، شهید محمد عراقچی، شهید حسین رضایی، شهید حسن نظری و... شب آخر خیلی شوخی کردیم.
از سر به سر گذاشتن با بچه ها جا نمی ماندیم، رفتم دستم را داخل اگزوز ماشین کردم و با دوده آن صورت بچه ها را به شوخی سیاه کردم. واقعا روحیه شادابی داشتند.
آن قدر خندیدیم و شوخی کردیم که انگار نه انگار فردا می خواهند بروند جبهه و با دشمن بجنگند. نه ترسی، نه اضطرابی، نه گوشه گیری، هیچ کدام این ها را نداشتند.