لباس نو
راوی: مادر شهید و جمعی از دوستان شهید
حمید از جبهه که می آمد، لباس ها و پوتینش را جمع می کرد و در گوشه ای می گذاشت. می گفت: مادر لباس جبهه برای جبهه است. مال مردم است و من اجازه ندارم لباس جبهه را در اینجا بپوشم. با اصرار زیاد برایش لباس نو خریدیم. آن را در خانه پوشیده بود. لباس برازنده اش بود و من خوشحال بودم. حمید هم می خندید. اما چند لحظه بعد با ناراحتی گفت: مادر این لباس ها را تا کن باشد تا بعد . گفتم: چرا مادر؟
گفت: ببین، لباس نو را که پوشیدم هم شما خوشحال شدی که مادر من هستی، اما در محله ی ما بچه های فقیر هستند و نگاه می کنند. شما دوست داری آنها ناراحت شوند؟ حرفی نداشتم بگویم.
حمید وضع ظاهری اش آراسته بود اما لباسهایش نو نبودند. هر وقت لباس نو می خرید نمی پوشید، مگر اینکه آن را یکبار بشوید تا از تازگی بیفتد؟
هرگز توجهی که معمولا نوجوانان به وضع ظاهر می کنند، نمی کرد. خیلی ساده لباس می پوشید. در خانه زحمت چندانی نداشت. با بودن ماشین لباسشویی، لباس هایش را خودش می شست و هیچ زحمتی نداشت.
* * *
نهایت سادگی را در پوشاک حمید میشد دید، گفتار و رفتار ساده ای داشت. عبادت ساده ای داشت، ادا در نمی آورد، منتظر این نبود که بگویند پوشش حمید خوب است یا نه و حمید چقدر آدم خوب و زاهدی است. اصلا برای حمید این قضایا مهم نبود که دیگران چه اظهار نظری نسبت به او دارند.
حمید همیشه یک کت می پوشید. در چهار سال دوران تحصیل ندیدم لباس نو بپوشد. می رفت لباس کهنه می خرید و می پوشید! می گفت: من چطور لباس نو بپوشم، وقتی همکلاسی ام حتی توانایی این را ندارد که یک لباس کهنه بخرد. هر وقت که لباس نو برای او هدیه می آوردند یا می خریدند، حمید آن را می برد و به خانواده های فقیر میداد.
* * *
هوا خیلی سرد بود. توی خیابان حمید را دیدم، سلام و احوال پرسی کردیم، یک کاپشن قشنگ و تازه پوشیده بود. چند ساعتی گذشت و دوباره حمید را دیدم. رفتم جلو دیدم مثل بید دارد می لرزد و لباس نازکی به تن دارد، گفتم حمید جان پس کاپشنت كو؟
بحث را عوض کرد. وقتی اصرار کردم، گفت: حقیقتش یکی از بچه ها را دیدم، کاپشن نداشت و خیلی سردش بود. کاپشنم را دادم به او تا بپوشد!!
گفتم: پسر خوب، خودت پس چی؟
گفت: وقتی آدم برای رضای خدا کار کند، سرمای زمستان یا گرمای تابستان را حس نمی کند.
* * *
حمید خیلی دلسوز بود؛ آن قدر که به فکر مردم فقیر و محروم بود، به فکر خودش نبود و همیشه می گفت ای کاش می شد برای مناطق محروم و مردم فقیر کاری کرد تا سختی نکشند.
آقایی تعریف می کرد از خانه بیرون آمدم. هوا خیلی سرد بود و ماشینی هم نبود که با آن سر کار بروم. مجبور شدم پیاده راه بیفتم. به میدان آرامگاه باباطاهر رسیدم و حمید و دوستانش را دیدم.
داشتند چوب های متفرقه را از اطراف میدان باباطاهر جمع آوری می کردند. پرسیدم: حمید چه کار می کنید!؟ حمید گفت: من که پول ندارم برای این مردم در مانده و فقیر ذغال تهیه کنم، می خواهم از این چوب ها ذغال درست کنم و برای آنها ببرم تا در هوای سرد اذیت نشوند.
چندین بار دیده بودم که حمید خودش به تنهایی دور میدان باباطاهر و جاهای دیگر چوب جمع آوری می کند. حالات حمید خیلی عجیب بود. به قول آقای علی آقامحمدی حمید به امامش حضرت علی اقتدا کرده بود.
* * *
حمید در دبیرستان امام خمینی (ره) مشغول به تحصیل بود. یک روز رفتم درس حمید را جویا شوم. دوستان حمید متوجه شدند من مادر حمید هستم گفتند: حمید سیدالشهدای دبیرستان امام خمینی (ره) است.
بعد گفتند: مدتی قبل مدیر مدرسه رفته بود جبهه. حمید برای خانواده ی آقای مدیر نفت و ذغال برده بود تا خانه ی خود را گرم کنند. وقتی آقای مدیر از جبهه بر می گردد، خانواده قضیه را برای ایشان تعریف می کنند و می گویند که آن نوجوان گفته که شما به او پول داده بودید تا برایمان نفت بخرد!؟
آقای مدیر گفته بود: نه من پولی به کسی نداده ام. بعد از دوستان پرس و جو کرده و فهمیده بود که کار حمید هاشمی است. وقتی از حمید دلیل کارش را پرسیدم گفت: الحمدلله آقای مدیر دستش به دهانش می رسد، ولی چون در جبهه بود خواستم با این کارم نگذارم خانواده ی آقای مدیر سختی بکشند.